همیشه توی ذهنم توی رویاهام میدیدم کع گیر میوفتم بین یکسری آدم بد و مجبور به زندگی میشم شاید خنده دار باشه ولی هربار توی ذهنم فکر میکردم چطور طاقت میارم انگار خودم رو به چالش میکشیدم حالا توی همان شرایطم با یک دعوا و داد و بیداد تصمیم بر این شد که برم یکجای دیگه این وسط یک بچه قبل از زمانی که باید متولد شد و تمام برنامه های من بهم ریخت حال خواهرم بهم ریخت همه چیز بهم ریخت باعث شده برگردم الان دیگه نمی ترسم نگران نیستم این بخشی از سرنوشتمه این بخشی از این زندگیه و قراره یاد بگیرم چطور میشه با آدمای این طوری زندگی کرد و موند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها