زندگی میگذره و من تازه فهمیدم چقدر غیر قابل پیش بینیه همه اتفاقاتی که با تمام وجود تلاش کردم که نیوفتن افتادن و تلاشم هیچ فایده لی نداشت سخته خودت رو بسپاری به دست باد ولی گاهی چاره ای نیست با تمام فرسودگیم با تمام وحود تلاش میکنم ولی اصراری در کار نیست شدم نمونه بارز هرچه باداباد .

عکس عروسیه یکی از بچه های خوابگاه رو دیدم انقدر ذوق کردم به خاطر حس خوبش به عارفه میگم احساس میکنم خوشحالم واین خوشحالی به نظرم برای ته خط بودنه ته خط تمام چیزهایی که ازشون میترسیدم البته هنوز هست چیزایی که بترسم ولی دیگه مهم نیست این ترس چون خیلی بی حسم .

مادرم به شدت اوضاع بدی داره به همه زخم میزنه چون خودش به شدت زخم خورده بهش حق نمیدم چون گاهی حرفاش من رو مثل امشب از پا می اندازه .

میخوام دیگه برم پایین درس بخونم روزای کمی تا کنکور مونده


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها