شدم مثل دونده ای که دویده دویده و الان خسته تر از همیشه گوشه ای نشسته و هنوز راه زیادی مانده تا پایان امید هست ولی از خستگیه خودش خسته است بغضی کهنه از تمام دردهایش دارد ودلش را قراری نیست عجب روزگاریست .

پدرم گفت اگر برای سعید بیایند چه میکنی باز میگویی نه؟ میخواهم بگویم نه اینبار من تسلیمم با تمام وجود تسلیمم من نه توان جنگ دارم نه چیزی مانده برای دفاع همه دنیا یک طرف بودید من و خدا طرف دیگر هنوز خدا هست ولی من نه دیگر نیستم دیگر عمویی نیست که بگوید نه دیگر برادری نیست که بگوید وصل یعنی مرگ دیگر منی نیست که بگوید به نان سفره اش اطمینان ندارم به پاکی لقمه ای که میخورم ایمان ندارم من احساسی هم دیگر ندارم این من خسته چه فرق میکند که چه نانی بخورد چه فرقی میکند که حسی باشد هیچ فرقی گاهی هزار دعا بی نتیجه است بی نتیجه بود نمی دانم.

گاهی طلب مرگ میکنم وامانده ام انگار دیگر نوری نیست خدا با تمام اقتدارش است ولی من دیگر انگار جوان نیستم دختری پیرم که تمام دنیایش نیست شده تنم پر از زخم است قلبم پر از درد است دوست ندارم این تن آرزوهایم را دفن کند دوست ندارم این تن خسته کاری کند که لحظه مرگ حسرت قرین زندگیم باشد .

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها