وقتی به سال بعد فکر میکنم احساس میکنم از این همه تکرار چقدر خسته ام هرسال با سختی های خودش میاد و تو فرسوده تر میشی تک تک ادمای زندگیت جابه جا میشن دوست داشتنت تغییر میکنه و تو میمانی با دنیایی که هر لحظه تغییر میکنه . بچه که بودم مادرم نبود پدرم نبود هیچ کدامشون مواظبم نبودن الان من بزرگ شدم و هر دوشون هر روز شکسته تر میشن و میفهمم چقدر دنبال توجه ما هستن و من هنوز دارم به گذشته فکر میکنم که کجا بودن وقتی من هفت سالم بودن شاید اگر محبت مبکردن حالا من اینقدر تنها نبودم اینقدر از ادما نمی ترسیدم اینقدر احساس بی پناهی نمیکردم.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها