چندسال پیش دوران راهنمایی با یکی دوست شدم که از ساده بودنش خوشم می آمد این دوستی ادامه دار شد تا چندسال بعد دوران دبیرستان عاشق دوست برادرش شد یک حس دو طرفه اومدن خواستگاری مادرش گفت نه اون موقع هم پسره کار درست و حسابی نداشت یکسال بعد با یک پسر ثروتمند ازدواج کرد به حدی موقعیت پسره خوب بود که نمیفهمیدیم چطور باهم ازدواج کردن دو سه بار دوران عقد دیدمش مدام مینالید که زهرا ازدواج نکنیا دلیل حرفش رو نمی فهمیدم تا اینکه عروسیش شد دعوت شدم سال اول دانشگاهم بود به خاطرش برگشتم عروسیش توی باغ بود یکی از مجلل ترین عروسیای اون زمان  بیست روز بعد اومد قهر یک هفته بعد جهزیه اش رو آورد و دو ماه بعد طلاق گرفت و چند وقت بعد وقتی باهاش حرف زدم گفت زهرا پسره خیلی خوب بود ولی من دوسش نداشتم نمی تونستم تحمل کنم بیست روز توی خونش بودم ولی نمی ذاشتم طرفم بیاد ازش متنفر بودم حتی همسر دوم پسره هم اومد پیشش قبل از ازدواج گفت مشکل زندگیتون کجا بود صادقانه گفته بود پسره خیلی خوب بود مشکل من بودم که نمی خواستمش پنج سال گذشته و من میدونم که چقدر سالای سختی رو پشت سر گذاشته و امشب شنیدم که با رضا ازدواج کرده دقیقا باهمون کسی که بهش علاقه داشت احساس میکنم خدا بدجور هوای حس پاکش رو داشت و براش خوشحالم امیدوارم هر سختی همینقدر مایان خوبی داشته باشه.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها