هزار بار اسم انصراف اوردم عالم و آدم میگن نه هر چقدر سنگ می اندازم بر می دارند می گذارند یه گوشه فکر میکنم زندگی چقدر عجیب است چندسال پیش میگفتم میخواهم درس بخوانم همه میگفتند نه ولی خواندم امروز میگویم نمی خواهم درس بخوانم همه میگویند نه و اینبار انگار انها زور میشوند چند سال پیش اوج تنهایی را در تهران تجربه کردم و اقوام هیچ کدام سراغی نگرفتند هربار هم خانه پدر بزرگم بودند رفتاری دیدم که از آمدنم پشیمان شدم تا امسال که محتاج هیچ کدام نیستم توانایی مستقل بودن را دارم و هر کدام تلفن میزنند بیا اینجا و از عجایب روزگار دایی بزرگم است که سال ها او را ندیدم تماس گرفته زهرا بگو بیا خونه مادر چرا تنها زندگی کنه نگران هم نباشد ما وظایف مادر را خودمان انجام می دهیم و من این وسط وسطه وسطه میدانم و از عجایب روزگار هر لحظه شگفت زده می شوم و می ماند پسر همسایه که پسریست بشدت ثروتمند و بشدت دخترباز از او به اندازه مرگ میترسم تعادل ندارد گفتم پدرم میگوید خودت مرد باش من امیدم خانوادش هستند که اجازهدمی دهم بروی انجا تهران پر از گرگ است اینجا حداقل خانواده اش را می شناسم اینها هم بماند خودم هستم سر در گم.

دیروز گفتم یا الله میروم چادر فروشی که همیشه چادر میخرم اگر چادر مورد پسندم راداشت میخرم اگرنه با همان مانتو میگردم رفتم فروشنده گفت خانم برای محرم همه فروش رفتند چندتا بیشتر نمانده از مدلی که من میخواستم یکی مانده بود ان هم هم مورد پسند بود انگتر دوخته بودند نگه داشته بودند برای من .

آمدم خانه مادرم گفت زهرا مگر نگفتی ارشدم قبول شوم چادرم رو میگذارم توی طاقچه می روم چرا رفتی پول چادر دادی گفتم مادر شما من را با این پارچه بزرگ کردی از لحظه ای که یاد دارم چادر سرم بود دو روز نپوشیدم انگار خودم نبودم انگار روحم چیزی کم داشت .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها