الان من یک مسافرم دارم برمیگردم تهران البته اینبار هم پدرم می رسونم فکر میکنم الان فقط یک نیرو وجود داره اونم نیروی هول دادنه بعد از اینکه قبول شدم ثبت نام کردم یکسری مشکلات مهم پیش اومد که گفتم نمی رم می رم انصراف میدم از اون لحظه دقیقا روز ۲۴ شهریور خانوادم با تمام قدرت داره هولم میده کارهام رو درست میکنن میبرن می یارن و مجبورم میکنن ادامه بدم و انگار الان مجبور نیستم دیگه باید این ارشد رو بگیرم و همچنان پدرم توی خونه خانم دکتر صدام میکنه وقتی میگه خانم دکتر یعنی ارشد پایان راهت نیست سرمایه نذاشتم که این بشی یه چیزی فراتر میخواد و من میدونم که میتونم فقط یکم خسته ام فضای دانشگاه رو دوست دارم درس رو دوست دارم ولی انگار تکراری شده همه چیز تکرار مکررات هرسال مهرماه درس دانشگاه تابستان استراحت و دوباره .

از یه طرف خونه ای که توی تهران زندگی میکنم بشدت توش معذبم همسایم یکی از دوستانه پدرمه که آدم دقیق و حساسیه حالا باید مدام مبادی آداب باشم درست برم بیام و البته باید تنها زندگیی کنم این از همه چیز مسخره  تره.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها