یک هفته وحشتناک رو تهران گذروندم و هیچ چاره ای نداشتم به جز تحمل اگر این دوهفته که اونحا بودم ادامه داشته باشه از من هیچ چیز باقی نمی مونه دانشگاه بود مسیر طولانی بود و از همه بدتر همسایه هام که دیوونم کرده بودن ‌و جز سکوت و تحمل هیچ کاری ازم برنمی یومد هر چقدرم غر زدم من آدم اینجا موندن نیستم خانوادم اصلا براشون مهم نبود مدام هم تاکید بر این بود که این خونه تنها جایی که میتونی بمونی و من از الان استرس دارم و میترسم که دوباره قراره برگردم پدرم همراهم بود و اینطوری در عذاب بودم وای بر حال هفته بعد جهنم رو عینا میبینم بعضی وقتا فکر میکنم حالت تهوع میگیرم برادرم مدام تکرار میکنه برگرد همونجا دوسه روز بیشتر نیست هر چند جرئت ندارم تعریف کنم چکار میکنم برای مادرم میگم میگه زهرا شب و روز به فکرتم برات دعا میکنم زندگیت سروسامان بگیره راحت درس بخونی پدرم میگه اینا مستاجرن ماه دیگه بلند میشن و من میدونم که هیچ چاره ای ندارم جرئت انصراف دادن ندارم و زندگی توی اون خونه تحمل بالایی میخواد گاهی حس میکنم از این همه آزارشون بعضی روزا شرمنده میشن و باز نمی دونم مشکل کار کجاست .

دوتاشون مهندسن یکیشون وکیله ولی میگن تحصیلات ربطی به شعور نداره بخدا راست میگن دوشب اول برام غذا اوردن شبای بعد طوری اذیتم کردن زیرپوستی که نفسم درنمی یومد حاضر بودم جهنم برم اونجا نرم انگار همشون دست به یکی کرده بودن تا اینکه دیشب مهندس بزرگ دوباره غذا اورد منم تشکر کردم شرمندگی از قیافش می ریخت انقدر عصبی بودم که سریع در رو بستم غذا رو ریختم سطل و ظرفش رو شستم و هیچی هم جاش نذاشتم این تنها کاری بود که از دستم برمیومد یک موردش این بود میرفتم بیرو برمیگشتم کلید میزاشتن توی در نمی تونستم در رو باز کنم اولش فکر میکردم مشکل از منه که نمی تونم دررو باز کنم شب آخر فهمیدم کلید رو میزارن توی در خلاصه خسته شده بودم تصمیم گرفتم دوشب بیشتر نمونم یک روزم خونه مادر بزرگم و بعد برگردم .

نقل کردم مهندس بزرگ عروس میاره که یکسال زندگی میکنن بعد عروس خانم میره پشت سرش رو هم نگاه نمی کنه حالا احساس میکنم همون بلایی که سر اون بدبخت اوردن پشت چهار دیواری خونه سر من میارن فقط خوبیش اینه که تماس مستقیم باهاشون ندارم هفته بعد میخوام برم برای خوابگه اقدام کنم بوی خیر از این اوضاع نمیاد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها