هفته جالبی داشتم دوست پدرم شب عید غدیر اومد خونمون خواستگاری برای پسرش حالا شرایط پسره چی بود فوق لیسانس حقوق هنوز شغل خاصی نداشت ماشین دویست شیش داشت یه خونه توی شهر خودشون داشت و یه خونه تهران که ایناهام پدرش به خاطر اینکه یک پسر داره زده بود به نامش و البته پدر ثروتمندی داشت خود پسره سفیدو بور بود قدبلند و از نظر ههیکلم خوب بود شب خواستگاری مادرم یک صندلی با داماد فاصله داشت و از اونجایی که پدرم سرگرم تعریف با دوستش رود مادرم تمام تمرکزش رو گذاشته رود روی پسره و مادرش و منم داشتم تابلوهای خونمون رو رصد میکردم یکی نمی گفت تو اینجا مثلا عروسی خواهرام که دوتاشون رفته بودن یه گوشه فیلم میدیدن و منم هر چند بار زکبار که مادر داماد میگبت اصل دختر پسرن که همو بپسندند یک گگاه به پسره می انداختم میدیدم اونی نیست که میخوام روباره سرگرم درو دیوار میشدم مادر پدرمم یاد شب خواستگاری خودشون افتاده بودن تمام مراسم رو تعریب کردند هر دوشون عاشی اینن کا یکی باشه این چززا رو نشنیده باشه بل عشق بشیتت براش بگن اینقدرم قشنگ تعریف میکنند که مخاطب جذب میشه خلاصه پدرم اینقدر پدر این بنده خدا رو به حرف گرفت که فراموش کرد اصلا برای چی وومدا اخرش که داشتن میرفتن پدرش اومد جلو با یه دقتی نگاا میکرد و ازم خداحافظی میکرد که تعجب کرده بودم فقط یاد حرف پدرم اوفتادم که میگفت زهرا لبخند بزن توی کلاس که نیستی خشک میشینی به بنده خداها نگاه میکنی منم از اول تا اخرش با یه لبخند نشسته بودم خلاصه مادرم نتایج رو اعلام کرد پسره خال کوبی داشت گردنش زنجیر بود و کار نداشت پدرش تامینش میکرد و مرد پایبندی نبود و نتیجه نهایی با پدرم بود پسره اهل زندگی نیست بدون پدرش هیچی نیست و جواب منفی است ختم جلسه تمام.

خلاصه پدرم یکجوری تصمیم گرفت که هیچ جای بحثی نذاشت و دیگه اجازه نداد بیان برای اشنایی بیشتر حالا امشب به مادرم میگم پدر نباید یکبار ازمن درست نظرم رو میپرسید شاید من خوسم اومده بود میگه تو خودتم نخواستی میگم مادر من نباید یکم ناز کنم خلاصه خانواده من همینن همیشه همینطوری به نتیجه میرسن حالا هر چقدر من بگم الان پول پسر حرف اول رو مبزنه پدرم یه چیز دیگه میگه خلاصه اوضاع خوبی نیست من میگم از پسره زیاد خوشم نیومد ولی واقعا بد نبود .

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها