نمی دونم از چه بنویسم ولی دوست دارم بنویسم.

یکی از خبرای خوب اینکه دیشب جشن فارق التحصیلیم رو گرفتم تمام اعضای خانواده پدرم رو دعوت کردیم به صرف شام و شیرینی تمام مراسم هم توی حیاط بود .

طی این جشن بعد از ده سال از فوت مادربزرگم عمه ام هم کینه ده سالش از من رو کنار گذاشته بود و با یک جعبه شکلات همراه عروس و پسرش اومد.

و اینکه یکی برادر شوهر دختر دوست پدرم از یک شهر دیگه اجازه گرفتن بیان خونمون برای آشنایی که بعد مثلا اون اقا و من با هم صحبت کنیم خانواده ها با هم معاشرت کنن ببینن به درد هم میخوریم به همین شدت سنتی .

 و این هفته بعد از مقاومت بسیار قراره برم دندونای عقلم رو یکی یکی بکشم.

هفته بعد هم باید برم تهران دکتر برای دندونام .




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها