یکی از دوستان قدیمم وضع زندگی خوبی نداره دقیقا هم توی کوچه ماست خونشون چند سال پیش کتابای کنکورم رو برد سال بعدش بهش پیام دادم حالش رو بپرسم خیلی بد جواب داد توی خیابونم ما رو می دید اصلا توجهی نمیکرد جوری شد که من فکر کردم اینطوری راحت تره تا اینکه امسال مامانم رفته خونشون گفته به زهرا بگو بیاد پیشم بیاد خونمون من از صبح تا شب تنهام تا اینکه و کلی از مشکلاتش برای مادرم گفته مادرم هم سریع به من انتقال داد داشتم فکر میکردم باید برم خونشون یانه بعد به این نتیجه رسیدم من دیگه توان گوش دادن به مشکلات کسی رو ندارم خسته شدم از اینکه واسه آدما زمانی بودم که محتاجم بودن نه روزهای خوب زندگیشون  خودم درگیر مشکلاتم وقتی خودم غرقم چطور میتونم دست یکی رو بگیرم و نجاتش بدم من حتی حوصلشو هم ندارم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها