اینقدر عصبانیم که اندازه ای براش نیست پدرم همیشه دوستان زیادی داشت البته اقوام زیادی هم داره و این اقوام و دوستان بخصوص هم صنفی هاش ترجیح میدن ازدواج بچه هاشون با هم باشه تا غریبه چند سال پیش یکی از دوستان بابام همینطور برای خواستگاری اومد و من اینقدر از این پسر بیزار بودم که حالم رو بهم میزد هر طور میگفتم علاقه ای بهت ندارم نمی فهمید و الان دقیقا دوباره یکی دیگه اومده باز از همان دوستان پدرم هر چقدر فریاد زدم من از این ادم بدم میاد باز پدرو مادرم میگن پسره خوبه نماز میخونه خانواده خوبی داره و کلی حرف دیگه که به نظرم وقتی از یکی خوشت نیاد فایده ای نداره وقتی خانوادم به حرفم گوش نمیدن مجبور میشم وقتی اجازه میدن باهم صحبت کنیم کاری کنم که نیان البته بعدش میفهمن و دوباره تحریم میشم تا چند وقت باید اخمای پدرم و حرفای مادرم رو تحمل کنم من واقعا نمی تونم با ادمی زندگی کنم که قراره توی شهری زندگی کنه که من ازش بیزارم نمیتونم با ادمی زندگی کنم که از شغلش بیزارم الانم توی اتاقم دوباره تلفنی با پدرم صحبت کردم م دعوام شده و حتی حس نماز خواندنم نداشتم دیدین از یه قسمت زندگیتون خسته میشین و مدام هم تکرار میشه و با خودت و خدا میگی چرا چرا وسط این همه ادم که میان میرن هیچ وقت آروم نمی گیرم چرا نمی تونم مثل بقیه دوستام بگم بله و همه چیز تمام بشه چرا وقتی مادربزرگم میگفت باید آدمش باشه و به دلت بشینه چرا از من اینطور نشده چرا واقعا امروز از کلاس که بر میگشتم ارزوی مرگ کردم ادم ضعیفی نیستم خیلی از مشکلات زندگیم رو پشت سر گذاشتم خیلی طاقت آوردم ولی آلان خیلی بی حوصله و خسته ام مسل آدمی هستم که کلی دویده و حالا فهمیده از اول هم راه زندگیش طرف جنوب بوده نه شمال آرزوهاش هرچقدر دویدم رسیدم به جایی که یک عمر ازش فرار کردم زندگیه مسخره ای هفته پیش یکی از پسرای اقواممون رفت توی کما برای سلامتیش دعا کردم ولی اولین ادمی بودم که دعا کردم بمیره چون میدونستم چقدر زندگی سختی داره و به نظرم وقتی زندگی اینقدر ناامید کننده است چرت باید ادامه داد وقتی دارای زیادی به روت بسته است تو ماندی و راه هایی که هیچ علایه برای طی کردنشون نداری چرا باید ادامه بدی.؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها