امروز روز بزرگی بود روزی بود که یکی از بزرگترین ارزوهام محقق شد من همیشه دوست داشتم لباس فارق التحصیلی بپوشم اصلا از اول حس خوبی بهش داشتم مثل لباس عروسی که بچه بودم مامانم هیچ وقت برام نخرید و قبلا چقدر از این موضوع ناراحت بودم ولی الان خوش حالم مطمئنم اون لباس هم مثل این لباس همین اندازه خوشحالم خواهد کرد به بعد از فارق التحصیلی کاری ندارم ولی امروز روز ما بود عکس گرفتیم دست زدیم کیک بریدیم خانواده هامون حضور داشتن روز عالی بود اینقدر فعالیت داشتم که بعد از جشن بیحال یک گوشه افتادم و مدام به مامانم میگفتم مامان الان نماز به من جایز است یا نه مامانمم قاطعانه میگفت بله هست .

قبل جشن یه حال بدی داشتم همینطور که یکی از ارزوهام مخقق شد یکی از ارزوهام هم پرواز کرد و رفت خیلی ناراحت بودم ولی یک چیزهایی هرچقدر هم بخوای انگار امده اند که نمانند .

اون خدایی که اون بالاست خودش صلاح کار رو بیشتر میدونه خیلی بی طاقتم ولی چاره کار چیه میدونید برای محقق شدن یک رویا من با تمام وجودم تلاش میکنم و بعدش کنار می ایستم و نتیجه رو میبینم و خوبی من اینه که اگر نشد یک یا دو روز عزا میگیرم بعدش بلند میشم و راه دیگه ارزوی دیگه ام رو دنبال میکنم.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها