fireopal



دلتنگ نگاهت هستم احساس میکنم تا زمانی که تو باشی دنیا معنی دارد زندگی با حضور تو در این دنیا زیباست وقتی برای زنده ماندنت تلاش کردم نمی دانستم یک روز اینگونه خشنود خواهم بود دلم از حضورت لذت میبرد چشمانت دنیا را پر از رنگ میکند هیچگاه فکر نمی کردم یک موجود کوچک ناخواسته با تمام وجود خواسته اینگونه بیقرارم کند اینگونه عاقل سود بزرگ شود بخندد یک روز پرسیدی اگر مادر شوی او را بیشتر از من دوست خواهی داشت میخواهم بگویم نه حتی اگر مادر باشم موجودی از وجودم خودم باشد نه ان را به اندازه تو دوست نخواهم داشت چون جنس دوست داشتن تو برایم متفاوت تر از تمام دوست داشتن های دنیاست تو با فرزندم در یک ترازو نیستید تو بطن راست قلبم هستی و او بطن چپ.


امیدم ناامید شد نه به صورت عادی با بدترین برخورد سومین هم تمام شد و تمام رویاهام شکسته شد وخود واقعیم بیرون امد خودی که دنبالش بودم و خودم گمش کردم حالا پیدا شده خوشحالم.

سخت برای کنکور میخونم امیدوارم اتفاقی که میخوام بیفته 

دیگه دنبال اتفاقای خوب نیستم فقط دبگه میخوام با تمام اتفاقات بتونم بازم زندگی کنم.

دوستم میگه میدونی احساس چیه من میدونم خیلی وقته میدونم .


امسال سال قشنگی بود هرماهش مخصوصا این سه ماه پشت سرهم اتفاقایی افتاد که نهایت ناامیدی رو باهاشون تجربه کردم ‌من آخر تمام از دست دادن ها هستم هیچ وقت به این نقطه نرسیده بودم ولی حالا دقیقا همان نقطه هستم همانجا ایستادم و به دنیایی نگاه میکنم که زنده بودن هر روز درد تازه ای دارد و مرگ هر روز پذیرشش راحت تر میشود حرفی برای گفتن ندارم جز اینکه ثبت کنم به تاریخ امروز ۲۸ دی ماه ۹۷ نهایت درد رو تجربه کردم وسط قله ارزوهام سقوط کردم ناامید نیستم خسته ام و پر از رنج خیلیم خسته ام.


و هر روز امیدوار بودن دل میخواهد وجود میخواهد و توانایی وقتی خسته ای و پر از غصه ادامه دادن مرد راه میخواهد به قول استادم این زندگی یک ابر زن میخواهد این زندگی وجود زندگی کردن میخواهد هیچگاه دعا نمی کنم دردم را بچشند ولی دعا میکنم ارام شوم و حداقل کمی امید در این زندگی توان بدهد برای رفتن و ادامه دادن وقتی دل کندی از تک تکشان و با خودت میگویی فراموشتان میکنم پس فراموشم کنید دروغ نیست من توان میخواهم برای زندگی خودم زندگی شما با کارهایتان ناتوانم میکند خدایا من امید دارم به همین اتفاق کوتاه من امید دارم به همین دیدار کوتاه وامید دارم به خدایی که بنده اش را نا امید نمی کند من امیدوارم به تو خدایا .


دوستم چند روز بود میگفت به یک اتفاق خوب نیاز دارم خانوادم خنثی شدن همه چز زیادی روزمره شده و اون اتفاق خوب قبولی خواهرش بود توی دانشگاه فرهنگیان .وقتی از خونه برگشت امید به زندگیش برگشته بود خوشحال بود .

من نه ته خط میدونید کجاست من مدتی اونجا خونم بود البته هنوزم هست هر روز برای کنکور تلاش میکنم ولی اتفاقات اطرافم پر از بار منفی ان مرگ مریضی حسادت توهین و خیلی چیزای دیگه پریشب دوتا امتحان داشتم حالم خوب نبود بدنم یخ بود پر از حسای بد به اضافه دوتا امتحان یه خبر خوب از طرف خانوادم مثل یک پیام بازرگانی وسط تمام خسگیام خوشحالم کرد خدایا دوست دارم بهت بگم نیاز دارم این خوشحالی ادامه دار باشه دوست دارم ایمقدر ادامه داشته باشه که دوباره بلند شم بخندم و دوباره امید رو بدست بیارم میدونم نباید منتظره معجزه بود میدونم ادم باید به توانایی خودش متکی باشه همه اینا رو هزار بار دوره کردم ولی امسال این لحظه خیلی از چیزای خوب زندگیم رو از دست دادم بدون اینکه جایگزینی براشون باشه بدون نقطه امید بدون لحظه ای ارامش و هنوز همه چیز ادامه داره امدم خوابگاه امیدوار بودم اوضاع بهتر بشه امیدوار بودم بتونم درس بخونم با انرژی فقط امیدوار بودم و هنوز هم هستم و خدایا احساس کردم باید بهت بگم نیاز دارم این خبر خوب ادامه دار باشه مثل خبرای مصیبتی که بهم وارد شد همه بدون وقفه بدون لحظه ای درنگ دوسال و نیم زندگیم رو از بین برد و نیاز دارم خبر شادی بیاد و همه ی سالای زندگیم رو توی دستاش بگیره خدایا حالا که اومده بدون دعوت اجازه بده بمونه و خوشحالم کنه.


شده خسته باشی و ندونی باید چکار کنی من میدونم باید چکار کنم ولی بشدت خسته ام و ناامید نمی دونم باید برای آینده چکار کرد به من باشه پنجره میکردم و خودم رو پرتاب میکردم وسط اتوبان حداقل روحم ازاد می شد زنگ نمی زدم خونه صدای گرفته مادرم رو بشنوم م حرف بزنم و به جای یه خواهر سالم و موفق یه ادم مریض با روحیه از دست رفته جلوم باشه و یا برادری که تمام هم و غمش جمع کردن ثروت پدرت باشه و خودت از فردای خودت با تمام این ادم ها بترسی و بگی خدایا من باید چکار کنم و ندونی باید چکار کنی و دوستت بیاد از خونشون بگه از حس خوبی که دارن و من با خودم بگم من چی من توی اون خونه چه حسی دارم من چکار میکنم من دارم چطور زندگی میکنم مشکلات خودم کم نیستن من هم مانده ام خسته ام و بشدت ناامید کاش میشد به قول خواهرم پدرومادرت رو فراموش کنی و یک روز خودت رو از این زندگی راحت کنی هر روز فکر میکنی ممکنه فردا بهتر باسه و می بینز که هر روز بدتر پیشه و تو ناتوان تر گاهی ادم نیاز داره به جمع کردن انرژی حداقل برای ادامه دادن ولی من دیگه واقعا انرژی ندارم حتی مهم نیست فردا امتحان چه اتفاقی میوفته.


شدم مثل دونده ای که دویده دویده و الان خسته تر از همیشه گوشه ای نشسته و هنوز راه زیادی مانده تا پایان امید هست ولی از خستگیه خودش خسته است بغضی کهنه از تمام دردهایش دارد ودلش را قراری نیست عجب روزگاریست .

پدرم گفت اگر برای سعید بیایند چه میکنی باز میگویی نه؟ میخواهم بگویم نه اینبار من تسلیمم با تمام وجود تسلیمم من نه توان جنگ دارم نه چیزی مانده برای دفاع همه دنیا یک طرف بودید من و خدا طرف دیگر هنوز خدا هست ولی من نه دیگر نیستم دیگر عمویی نیست که بگوید نه دیگر برادری نیست که بگوید وصل یعنی مرگ دیگر منی نیست که بگوید به نان سفره اش اطمینان ندارم به پاکی لقمه ای که میخورم ایمان ندارم من احساسی هم دیگر ندارم این من خسته چه فرق میکند که چه نانی بخورد چه فرقی میکند که حسی باشد هیچ فرقی گاهی هزار دعا بی نتیجه است بی نتیجه بود نمی دانم.

گاهی طلب مرگ میکنم وامانده ام انگار دیگر نوری نیست خدا با تمام اقتدارش است ولی من دیگر انگار جوان نیستم دختری پیرم که تمام دنیایش نیست شده تنم پر از زخم است قلبم پر از درد است دوست ندارم این تن آرزوهایم را دفن کند دوست ندارم این تن خسته کاری کند که لحظه مرگ حسرت قرین زندگیم باشد .

ادامه مطلب


همیشه به خاطر سختیای زندگی ناراحت بودم بودن و نبودن پدر ومادرم همیشه بود ولی من دلم به لحظه های بودنشون خوش بود حالا میترسم اگر همین بودن هم نباشه من از تنهایی میترسم راهی بلد نیستم برای فرار هیچ راهی احساس میکنم وسط یه منطقه ناامنم یه جایی مثل فضا که از هر طرف سنگ به طرفم پرتاب میشه با شتاب و من بعضیا رو رد میکنم و بعضی بهم میخورن و لهم میکنن مادرم امرزو از مرگ میگفت دوست داشتم بگم حالا که بعد از چندین سال اومدی و موندی بزار یه مدت باشی بعد از مرگ بگو من از تنهایی نمی ترسیدم ولی مدتیه بدجور دارم حسش میکنم و نمی دونم چی میشه نمی دونم .


فکر میکردم سختی ادم رو مقاوم میکنه نمیدونستم میتونه کاری کنه که تعادل روانیت رو از دست بدی کاری انجام بدی بعد بهت بگن کارت اشتباه بوده در حالی که فکر میکردی درسته دوستام بهم میگن خوبی دوست دارم بگم خوبم خوبم ولی شبا کابوس میبینم از خواب میپرم دوست دارم بگم خوبم نگاه کن دارم درس میخونم ببین همه چیز عادیه ولی هیچ چیز عادی نیست خدا گم شده فالای حافظم همه قشنگن ولی ربطی به زندگی من نداره اتفاقای خوب هستن ولی برای من نیستند دوست دارم بگم خسته ام از ادامه راه خیلی خسته ام و نمیدونم خط پایان کجاست اصلا درست دارم میدوئم یا نه دوست دارم بگم من خیلی از جاهای زندگیم به پایانش رسزدم ولی نفسم مدام میره میاد ناچارم به ادامه دادن من ناچارم .

ادامه مطلب


وقتی به سال بعد فکر میکنم احساس میکنم از این همه تکرار چقدر خسته ام هرسال با سختی های خودش میاد و تو فرسوده تر میشی تک تک ادمای زندگیت جابه جا میشن دوست داشتنت تغییر میکنه و تو میمانی با دنیایی که هر لحظه تغییر میکنه . بچه که بودم مادرم نبود پدرم نبود هیچ کدامشون مواظبم نبودن الان من بزرگ شدم و هر دوشون هر روز شکسته تر میشن و میفهمم چقدر دنبال توجه ما هستن و من هنوز دارم به گذشته فکر میکنم که کجا بودن وقتی من هفت سالم بودن شاید اگر محبت مبکردن حالا من اینقدر تنها نبودم اینقدر از ادما نمی ترسیدم اینقدر احساس بی پناهی نمیکردم.



سال ۹۸ شروع شد و تمام خوبی و بدیش را سپردیم به دست همان سال آمدیم به ۹۸ .

استرس و اضطراب این روزها قابل بیان نیست هر روز تلاشی سخت تر از دیروز برای کنکوری که تمام امیدم شده است و هیچ راه دیگری نمی بینم هر روز تلاش هر روز اضطراب و هر روز تنهاتر .

دوست ندارم تسلیم شوم هر بار با تمام سختی گاهی برنده بودم و گاهی بازنده ولی اینبار از ان روزها نیست باید برنده باشم .

تازه اهنگ های شاد را پیدا کردم تازه امسال یاد گرفتم که باید نسبت به ریتم اهنگ ها واکنش نشان داد تازه امسال به اهنگ رقص علاقه مند شدم دوست دارم امسال همه چیز را تجربه کنم تمام چیزهای خوب را موفقیت عشق تلاش هر چیزی که زندگی را رنگ می دهد .

۹۷ هر روز دعا میکردم فردا بدتر از امروزم نباشد ولی حالا میدانم که چطور درد را بکشم و روزم را بهتر کنم دنیای درس و مطالعه ارامم میکند انگار به روحم غذایی میدهم که ارام میگیرد سکوت میکند روحم پر از تنشه پر از بیقراری همین نا ارامی مرا کشاند به تهران همین ناارامی نگذاشت معنی احساس را بفهمم مدام فقط میخواست برسد و وقتی رسید باز هم ارام نبود نقطه هایی در زندگی هست که دوست دارم از ته دل بخندم از ته دل ارام باشم بخوابم و امسال دوست دارم برای اولین معنی احساس را بفهمم این را نیاز دارم .

همیشه لباس هایم رنگ شادند همیشه امسال میخواهم روزهایم هم شاد باشند همه پر از رنگ از خاکستری مایل به سفید خسته ام انگار دبگر خیلی بی تفاوت به دردها واکنش نشان نی دهم انگار روزهای خوب نمی دانم کجا هستند.

دختر داییم میگه من یه دختری رو میشناختم میومد روستا دونه دونه سبزی های خوراکی رو میچید میومد خوته تمیزشون میکرد یه دختری بود لباساش رو با دست می شست روی بند پهن میکرد احساس میکنم اون ادم یکی دیگه بود نه تو تو یکی دیگه هستی اون ادم کجاست ؟

نمی دونم باید یکبار دیگه شزوع کنم به زندگی من گم شدم تحلیل رفتم بین تمام دلمشغولی های زندگی و بشدت تغییر کردم یه حاشیه امن بین دور خورم و دنیای خودم کشیدم و نشستم وسط میدونم تا تونستم تلاش کشیدم و احساس کردم کار درست یعنی همین .

عزیز که مرد انگار همه چیز مرد من شدم همون ادم پر از عذاب وجدان مادرم میگفت فکر میکنی خوشبختی ؟

نمی دونم فقط پیدونم دارم زندگی میکنم همین .


زندگی میگذره و من تازه فهمیدم چقدر غیر قابل پیش بینیه همه اتفاقاتی که با تمام وجود تلاش کردم که نیوفتن افتادن و تلاشم هیچ فایده لی نداشت سخته خودت رو بسپاری به دست باد ولی گاهی چاره ای نیست با تمام فرسودگیم با تمام وحود تلاش میکنم ولی اصراری در کار نیست شدم نمونه بارز هرچه باداباد .

عکس عروسیه یکی از بچه های خوابگاه رو دیدم انقدر ذوق کردم به خاطر حس خوبش به عارفه میگم احساس میکنم خوشحالم واین خوشحالی به نظرم برای ته خط بودنه ته خط تمام چیزهایی که ازشون میترسیدم البته هنوز هست چیزایی که بترسم ولی دیگه مهم نیست این ترس چون خیلی بی حسم .

مادرم به شدت اوضاع بدی داره به همه زخم میزنه چون خودش به شدت زخم خورده بهش حق نمیدم چون گاهی حرفاش من رو مثل امشب از پا می اندازه .

میخوام دیگه برم پایین درس بخونم روزای کمی تا کنکور مونده


ناامیدی بدترین درد زندگی انسانه چیزی که بعدش تو بی چاره تمام عالم خواهی شد بعد از تمام اتفاقات سال گذشته وقتی دو هفته به کنکور مانده و تو خسته تر و تسلیم تر از همیشه با خودت بگوی چه میشد اگر تابستان بود چه میشد اگر زمانش بیشتر بود و فارق از تمام دنیا درصد تک تک درس هایت را نگاه کنی و افسوس بخوری وسط اشوب زندگیم خدایی احساس نمی کردم وقتی هر ماه مرگ عزیزی را به چشم میدیدم خدایی نبود وقتی خواهرم بیمارستان بود خدایی نبود وقتی زیر شانه هایش را برای راه رفتن میگرفتم خدایی نبود وقتی خواستگار می آمد کنایه میزد نیش میزد و لبخندم را به غم تبدیل میکرد خدایی نبود وقتی زانو زدم و دستی نبود بلندم کند خدایی نبود وقتی سرگردان راه رو های بیمارستان را تک به تک میگذراندم وقتی دسته گل هایم همه پشت در اتاق ها پژمرده می شد خدایی نبود وقتی مرگ تک تک روزهایم را می دیدم وقتی دوستان در حال شادی و رقص بودن و من دلمرده تر از همیشه به اینده نا معلومم نگاه میکردم ودلم نمی خواست به خدا بگوبم چه کنم وقتی وسط ارزوهای محالم دستانم را بلند میکردم و التماس میکردم خدایی نبود وقتی هنوز امروزم را به خاطر تصور حال بد خواهرم از دست میدهم خدایی نیست .

نمی دانم بود یا نبود شاید کناری ایستاده بود و نگاهم میکرد شاید می خواست توانم را بسنجد هر چند وقتی اولین بار زانو هایم از درد خم شد برلی دومین بار حرفی با خدا نداشتم جز گریه و حس رها شدن و حال این روز هایم پر از حس بد بودن خودم است پر از جدایی و تنهایی پر از راه هایی که نمی دانم چقدر مقصر هستم ولی میدانم که درست نبودند .

الان انگار خدایی هست برای دومین بار حس کردم خدایی هست وقتی دو هفته زندگیم به دوماه تبدیل شد حس کردم خدایی هست وقتی ارزوی هشت ساله ام در حال محقق شدن است میفهمم خدایی هست شاید خدا فقط برای من معنی تمام اتفاق های خوب زندگیم باشد نمی دانم ولی الان احساس میکنم گاهی نگاهم میکند فقط گاهی یادمه یک روز از شدت حال بدم گناهی مرتکب شوم و بعد با خودم گفتم گناه تو تاوان دارد بعد به این نتیجه رسیدم که بدتر از این هم بیاید دیگر پهم نیست من نه خدایی دارم نه اعتقادی سیل بیاید بنیادم را ببرد سخت تر از این روزها را من هزار بار در ذهنم تصور میکنم چون نمی خواهم این بار دوباره از روزگار رکب بخورم هر چند زندگی حریف قدریست .

شکر نمی دانم حکمتت چه بود نمی خواهم هم بدانم فقط میدانم همه چیز گذشت و میگذرد و خدایا شکرت که میگذرد.


آدم هایی که زخم میزنند حرف میزنند ادعا میکنند و تو جز لبخند و سکوت حرفی برای گفتن نداری چون دوستشان داری و احترامی هست که نمی خواهی با نادانی او از بین برود در حالی که فقط تو می دانی چقدر جلوتر از تو زندگی میکنند چقدر داشته هایشان بیشتر از توست و خودشان خبر ندارن در حالی که نمی دانند تو در چهار دیواری این شهر چگونه رشد کرده ای چگونه هربار تنهایی و بی کسی مستقل بودن را به تو یاد داده و حتی روزهای سختت را کنار ادم هایی بوده ای بی تجربه تر از خودت نمی دانند داشته های انها تمام ارزوی توست ارزویی که انقدر محقق نشد به حسرت پیوست و بعد فراموش شد و هنوز درد نداشتنش هر لحظه که یادت می افتد اهت را به اسمان می کشد روز سیزده بدر وقتی همه شادو خندان دور هم جمع می شوند و تو مقل غریبه ای از مریخ باید بمانی لبخند بزنی و در اوج تنهایی وقتی کسی نیست بنشینی سر سجاده برای عزیز از دست رفته ای اشک بریزی و مدام بگویی خدایا خسته شدم استقامتم تمام شده مگر نمی بینی نمی بینی هر بار چگونه میشکنم و در پایان تما اشک هایم می شود خواب خواب و خواب.

فکر میکنند نمی فهمم احساس میکنم ناراحت میشوند با درد نبونت هنوز روی پاهایم ایستاده ام و زندگی میکنم نمی دانند چه شب ها امدنت را از خدا خواسته ام نمیدانند دوسال است دعاهایم گوش فلک را پر کرده است و هیچ اثری از امدنت نیست هیچ اثری گاهی به دعاهایم شک میکنم به تک تک ایه ها شک میکنم من تمام جانم را در تکتک شان ریختم و برای خدایم فرستادم که بیای و نیامدی نمی دانند تمام شهر را برای پیدا کردنت گشته ام و هنوز هم میگردم ولی این روزها حسرت بودنت خیلی کم شده انقدر کم که دیگر امیدی نیست امسال انگار دارم یاد میگیرم چگونه می شود بدون تو لذت برد زندگی کرد درس خواند لبخند زد به چشمان استادم نگاه کنم حرف بزنم تحلیل کنم سئوال بپرسم دیگر سکوت دارد تمام میشود و درد نبودنت عادت عادتی که درد نمی فهمد دیگر می دانم می آیی ولی می دانم روزی می آیی که دیگر نمی خواهمت و انروز مطمئم انروز اگر ادامه همین روزها باشد دیگر این من منتظر چشم انتظارت نیست انقدر ریشه دارم که نیاز به با تو رشد کردن و کامل شدن ندارم .

لبخند و بی اعتنایی یک آدم به داشته هایت نشانه نخواستنشان نیست نشانه این است که پذیرفته انها برای او نیستند .


کینه تنفر مثل یه بمب می مونه که یکهو منفجر نمیشه اروم اروم هم خودت رو داغون میکنه هم طرف مقابلت رو این حکایت این روزهای منه کینه و نفرتم که رابطه رو از هم پاشوند دوتا خانواده رو به هم ریخت هر چند بدونی مقصر اون بوده بازم با خودت بگی شاید میشد گذشت من روحم وجودم داره به انفعال میرسه خستگی درس زندگی و خیلی اتفاقای دیگه داره خاموشم میکنه الان میخوام برم خوابگاه فیلم ببینم و یه دل سیر بخوابم و با خودم بگم وقتی بیدار بشم چشمام رو باز کنم دنیا بهتر نمیشه ولی شاید من نیرومندتر باشم دنیا چقدر بزرگ شده.


کاری سخت و لذت بخش درس خواندن .

با خودم میگم چه کاری بود اینم شد راه زندگی اینم شد روش زندگی بعد دوباره با خودم میگم تو توی همین راه به خیلی از ارزوهات رسیدی ولی فعلا دوست دارم گریه کنم و بگم خدایا سخته من هر کاری کردم امسال راه راحت تر رو برم نشد که نشد اخر افتادم تو دور کنکور دادن هرچی دعا کردم تلاشم کردم راه دیگه ای پیدا کنم انگار حس کمال گراییم نذاشت که نذاشت .

یه پسری توی کتابخونه دانشگاه هست اونم مثل من درس میخونه انگار داره پایان نامه مینویسه اگر ببینیدش احساس میکنید چوپان گله اس اضافه کنم البته از حالتاش مشخصه چقدر با شخصیته توی پرانتز البته ولی یه کاپشن خاکی رنگ تنشه که بهش خیلی گشاده قدشم کوتاهه موهاشم از ته تراشیده  اونم وو این دانشگاه والا نمی دونم حالا برم پرسو جو کنم مثلا میگن فوق دکترا داره میگیره اونموقع من اندر خم یک کوچه ام با همین تیپ.


همه چیز عوض شده وقتی دلم پره وقتی غم تمام وجودم رو فرامیگیره دوست دارم اهنگ کوردی بزارم و با تمام وجودم برقصم اینقدر برقصم و بچرخم که بیحال بیوفتم روی زمین و فردا دختر ارومتری تحویل بگیرم ادمی که دوباره بلده بجنگه بپذیره و با هر حرکت غم هاش بریزه انقدر برقصه که فراموش کنه دردی هست فراموش گند فردایی هست که باید زندگی کنه فراموش کنه دیگه دردا ردر نیستند دارن عادت میشن نیاز دارم برقصم تا اروم بگیرم خواننده مدام تکراره کنه هوا سار هواسار و من بدونم چقدر هوای زندگیم سار شده و باید بسازم .
من ادم برگشت نیستم از همشون بیزارم دوست دارم برم یک جای دور از همشون زندگی بسازم دوست دارم اینقدر دور باشم که نبینمشون من رو برنگردون .
کشتیم داره غرق میشه همه دارن نابودش میکنن دیگه اون ادم نیستم کمکم کن 

انتهای خستگی اینجاست همین جا وقتی دلت قلبت و تمام وجود یک جای دیگش وقتی بعد از سالها غربت از خانه مجبور باشی بجنگی بجنگی و بجنگی و بعد بیفتی روی تخت و با هر رب العامین بگویی خدایا هستی من دارم له میشم کاش فقط ببینی فقط ببینی سالهای خشک سالیم داره زیاد میشه چهارسال گذشته ها بببین چهارسال و من هنوز اندر خم یک کوچه ام هستی دیگه.


دلایل خیلی زیادی دارم که برم یه گوشه ماتم زندگیم رو بگیریم و فکر کنم چقدر بدبختم ولی یک چیزی مانع میشه نیروی درونمه که مدام پدرم رو دراورده میگه اینجا نه الان نه برو بدو تلاش کن تو این نیستی این تنی که به تو امانت دادن این ذهن این مغز مال اینجا نیست بفهم همون نیروی درونم من و اوراه کرده و هنوزم دست بردار نیست و حیف که همیشه باهام هست و اجازه نمیده ماتم بگیرم.

یک بنده خدایی یه مدت بود سخت پیگیر بود ارشد بود و میدیم چقدر بچه ها دورش جمع میشدند و تبادل اطلاعات میکردند حرفی نزدم یعنی اجازه ندادم حرفی بزند نگاهش کردم و دیدم همراهی که میخواهم این نیست دیدم با من بدبخت خواهد شد اوارگی برای من عادت است ولی برای او نه مردم خیلی عادی تر از من زندگی می کنند مخصوصا او برای همین رو گرداندم وگفتم خدا همراهت دیروز رفتم نماز جماعت از خدا خواستم یاریش کند گرفتار من نباشد برود گرفتار اهلش شود نه من نااهل!


پدرم هر شب زنگ میزنه و من اصلا حال درستی ندارم به احتمال زیاد دنبال همون دختر مهربونش میگرده که پای درد هر کدوم بیاد وسط از جون مایه میذاره ولی نمی دونه الان پای درد و زندگی خودش وسطه نمی دونه نمی خوام بخندم و باهاش حرف بزنم وقتی خیلی صاف و صادق باشی بی رنگ می شی دیگه کسی تو رو نمی بینه کسی نمی پرسه داری میای خودت زندگی نداری حالا از همشون کندم برای یک ماه اصرارشون برای دیدنم فایده نداره اینبار نمی خوام بازنده باشم میخوام یاد بگیرم دلم با هر بار تغییر حالتشون نگیره بهم نخوره میخوام من ۲۳ ساله دیگه روی پای خودم وایسم فکر کنم وقتش شده احساس میکنم دیگه جایی توی اون خونه ندارم جایی که دلت اروم نیست جای تو نیست باید بری پر بکشی پدرم میدونه این مدت همشون لهم کردن و میدونه دارم دل میکنم و نمی خوام اینطور حرف بزنم ولی دیگه دیر شده خیلی اتفاقا افتاده و من نیاز دارم بلند شم اینبار پا بگیرم دیگه نمی مونم اینو نمی دونن ولی میفهمن هر بار پا میگیرم بالم رو باز میکنم یه جایی میشنم که من باشم خدا با کلی ادم غریبه انگار با غریبه ها غریبی بیشتر کنار میام اینم خانوادم میدونن .

امشب به خاطر لحنم با پدرم ناراحت شدم دوست دارم بگم دورم نیاید تا خودم رو جمع کنم بعد بیاد مخلص تک تکتونم هستم ولی انگار نمیشه به مادر پدر این رو فهموند اونا یه جور دیگه قلبشون می تپه ما یه جور دیگه.

یکی میاد حرفی ندارم بهش بزنم اصلا من الان قدرت تصمیم گیری ندارم اون موقع که بیکارو بی عار توی دانشگاه میگشتم خبری نبود بود واسه نخ دادن و مسخره بازی وقت تلف کردن بود که من اهلش نبودم دوستام بودن باهاشون بودم ولی خودم پایه اش نبودم دنیام جدا بود هنوزم درگیر سنت و خانواده این حرفاها بودم و هستم الان وسط امتحان سخت زندگیم نگاه یه ادم شده بدرقه هر لحظه ام و حرفی نداره جز نگاه میاد میشینه زل میزنه به جزوه اش میرم میره میام میاد به زور دوستاش از کتابخونه بیرون میره دوست دارم برم منطقی بهش بگم دوست عزیز اون روز که وقتش بود من ادم عشق و عاشقی نشدم الان که روزشم نیست بعد این امتحانم وقتش نیست چون من تا یک سال میخوام خوش بگذرونم تا این روزا یادم بره نه حوصله دوستی دارم نه حوصله عاشقی نه حوصله خواستگاری من اهل هیچ کدوم نیستم ولی یه چیزی بدجور درگیرم کرده وفاداری پا بندیش پنجاه روز روزای کمی نیست که از زندگیش گذاشته برای دختری که هر وقت حالش بد باشه یه اخمم میذاره پش بند نگاهش و زل میزنه به سری که پایین و مثلا داره پایان نامه مینویسه وقتیم حالش خوبه که اصلا بهش کاری نداره بنده خدا دوستاش ازش بریدن دیدم که میگم اوایل با دوستش میومد دوستش دیگه نمیاد ولی خودش میاد دوست دارم بگم برو دنبال زندگیت ولی یک روز که نباشه تمرکزم به هم میریزه انقدر روزای سخت اونطورف کتابخونه نشسته و علاقه اش دلگرمم کرده که نباشه مثل مرغ پر کنده ام میرم میام تا اروم بگیرم دوستش ندارم ولی به توجهش عادت کردم این خیلی بده اهل بازی دادن نیستم دیگه ولی نمی دونم چطور میشه فهموند بره دنبال زندگیش .


دوست ندارم هیچ کدوم از اعضای خانوادم مخصوصا پدرم برادرم رو ببینم نمی دونم چرا شاید چون توی این برهه بد زندگیم به جای اینکه ارومم کن با حرفاشون و کاراشون بدتر اوضاع رو بهم ریختن .

اوضاع روحیم اصلا خوب نیست نگرانم و سرگشته دنبال یک منبع ارامشم که نیست این وسط منم و کلی کتاب و یه ذهنه پر از دغدغه با تمام وجود سعی میکنم دعای خیر کنم ادما رو رها کنم تا خودم رها بشم ولی انگار مغزم باهام راه نمیاد .



نمی دونم چکار کردم شاید حماقت فردا روز جدیده میدونم و من ادم جدیدیم اینم میدونم و میدونم چنان با تمام شرایط زندگی صیقل خوردم که از غرور هزار ساله ام چیزی نمانده جز سکوت و دوری از عالم و ادم هر چند فهمیدن اینکه من هم انسانی عادی هستم سخت بود ولی نتیجه تمام این اتفاقات همین بود.

ادم هایی که باید حذف می شدند شدند و من ماندم با تعدادی انسان که کنارشان حداقل ارامم مادرم خواهرم و دوستام .

بارون داره میاد امروز وقتی با سید حرف میزدم یه ادم جدید دیدم ادمی که اروم صحبت میکنه عاقله و لبخنداش واقعا لبخندن وقتی دعا میکردم زیر بارون یک ان دلم چیزی را خواست که حکم ممنوعه بودنش زیاد است سکوت کردم ادامه دادن همین زندگی کافیست .

کاش ادم ها می دانستند هر کس به اندازه بی نهایت درد دارد نیازی نیست شما احساس وظیفه کنید در قبال ازار دادنش گاهی دلم میخواهد دعا کنم تک تک حرفهایشان دامنشان را اتش بزند ولی میبینم هر دعای بد بازگشتش به سوی خودم است .

دلم میخواهد تابستان باشد کنکور تمام شده باشد نهایت موفقیت و رضایت را از امتحان داشته باشم پنجره اتاقم را باز کنم کتابم را بدست بگیرم لبخند بزنم و تیتر به تیتر بخوانم و دغدغه ام کلاس شنای فردا صبحم باشد خواهر کوچکم بیاید لبخند بزند حرف بزند و من نگویم ببخشید من باید بروم خواهر وسطیم بیاید بنشیند ومن حس کنم خدایا شکرت که بهتر شر مادرم بیاید میوه بیاورد حرف بزند از جاری عمه هر کس که دلش میخواهد پدرم بیاید کامپیوتر را روشن کند بگوید کاری به تو ندارمصدایش را بلند نمی کنم بعد از ده دقیقه حرفش را فرانوش کند و اهنگ بگذارد و تو مجبور شوی کتابت را ببندی و بروی پای همان تلویزیون بنشینی ‌

چقدر دلم برای روزهای ارامش تنگ شده خدایا کاش بدانی روزهایی که از ته دل بخندم روزهایی که نترسم از فردا و پس فرداها روزهایی که حسرت نخورم حرفهای دیگزان مثل نواد مذاب نسوزاندم کاش خدایا بدانی حالم را احوالم را.


امروز جلسه اخر کلاس دکتر خ بود چقدر خدا رو شکر کردم بابت این چهار سال ولی الان توان راه رفتن ندارم اینقدر حالم بده از غذای خوابگاه دیگه داره حالم بهم میخوره کافور خونم سریز کرده داره غریم میکنه فرجه ها از اخر هفته شروع میشن و همه میرن و من میمونم خوابگاه از اونجایی که تجربه ثابت کرده خونه هیچ کاری نمیشه کرد جز اینکه بشینی پای تلویزیدن یا نوبایلت و مامانت مدام هرچی دم دستشه برات بیاره و بگه نبودی این و که می خوردیم میگفتیم جای زهرا خالی.

دارم تست میزنم دارم نهایت تلاشم رو میکنم هرکاری میشه کرد فقط دوست دارم روزانه همین دانشگاه یا دانشگاه تهران باشم بعدم برنامه ام زیادی اوج داره میخوام پرواز کنم .

اقای کتابخونه هم همچنان بود درس میخونه و تلاش میکنه و پر از سکوته و سربزیر حرفی ندارم بهش بزنم .

دوست دارم پنجره اتاق رو باز کنم خودمو پرت کنم مایین امشب انگار دچار حالتای جنون شدم که داشتم روش های خودکشی رو مرور میکردم 

امشب تولد امام حسن بود بستنی خریدم چهل تا پخش کردم که فقط اوضاعم سال بعد بهتر بشه یکم رونق بگیره این زندگی .

به مادرم میگم اونجا دلم اروم نمیگیره میگه جایی که دل اروم نگیره یعنی خدا خواسته دورت کنه تو اگر ازدواجم کنی مثل همین درست میری غریبی هر جا تو رو شوهر بدم خواهرات رو هم همونجا میفرستم اینو از خدا خواستم میخوام هوای خواهرات رو داشته باشی یکی نیست بگه پس من چی؟



داشتم به انواع راههای خودکشی راحت فکر می کردم یک دفعه از فکر خودم ترسیدم وحشتناکه خیلی زیاد ولی احساس میکنم لبریزم خیلی بده به یک تار امید داشته باشی و مطمئن نباشی من سال سختی داشتم و ته دلم به چیزی امید دارم که منطقی فکر کنی می فهمی چقدر واهی و دوره و تو هر بار با دلت میشینی حرف میزنی بهش میگی میفهمونی این برای تو نیست بفهم یه مدت دلت اروم میگیره و مشغول میشه به روزمرگی ولی بعد بیست روز یک ماه دوباره خواب میبینه خواب جدید دوباره یادش میوفته قرار از کف میده اونموقع است که مثل دیوانه ها با خودم دعوا میکنم نمی دونین دعوا با خودت چیه نمی دونید اولین بار که اسمش اومد گفتم نه زهرا ادم باش برای تو نیست یه چیزی میگن بی جنبه نباش ولی بعد همه چیز تغییر کرد هر روز بیشتر دیدمش و بیشتر دوری کردم و بیشتر شد هر دیدار وقتی همه چیز اونی شد که زندگی خواست رها شدم درگیر دریایی شدم که فقط من مدام توش غرق شدم خیلی سخته این همه دوری و این امید .

ادامه مطلب


بهم میگه اسم پسرم رو میزارم امیر حسین به نظرت خوبه میگم اره قشنگه میگه یکی رو دوست داشتم اسمش امیرحسین بود اومدن خواستگاری پدرم بهم نگفت یک سال بعد فهمیدم که خیلی دیر شده بود یکبار دیگه دیدمش ختم پدربزرگم اومده بود خیلی تغییر کرده بود خیلی گذشته ولی هنوز توی نگاهش چیزی بود که چندسال پیش بود توی نگاه منم همون بودولی سرم رو انداختم پایین نخواستم بعد این همه سال وقتی همه چیز از بین رفته دوباره جون بدم به یه گل پژمرده گذاشتم .

میدونی هفت سال گذشته همه چیز تموم شده من دانشجوام توی همین شهری که اونم هست ولی سعی کردم دوباره زندگی کنم عاشق بشم ولی هیچ کس به جایگاهش نزدیک نشد هنوزم تمام نمایشگاه های ماشین رو نگاه میکنم مسخره اس میدونم بی فایده اس میدونم ولی کار دل دل که عقل نداره بعد این همه سال کنترلش کردم خیلیه .

میدونی زهرا دلتنگش نیستم دوستش دارم از ته قلب خوشحالم که خوشحاله همیشه براش دعا میکنم ولی دیگه هیچکس رو مثل اون دوست ندارم به نظرت این بده به نظرت اگه اسم پسرم رو بزارم امیر حسین هر روز صداش کنم وقتی زیر یه سقف دیگه با یه ادم دیگه ام گناه داره من میخوام اسم پسر اولم رو بزارم امیرحسین اصلا از خدا خوایتم بهم یه پسر بده اسمش رو بزارم امیر حسین دوست دارم انقدر این اسم رو صدا کنم تا اروم بشم باید عشق ام رو یکجا خالی کنم که بهتر از پسر خودم زهرا . 

 


ادم بمیره بهتر از ایه که منتظر باشه من شدم کلاف سر درگم فاصله حیاط و ورزشگاه و سالم مطاله برام شده مثل سرگرمی برای دور شدن از این سردر گمی کتابم برگ برگ شده دیشب با افسوس گفتم فهیمه کتابم رو ببین چی شده گفت خودتم مثل کتابت شدی دلم گرفت راست میگن بعد هر سختی راحتیه اره؟چرا این چند وقت بعد هر سختی یه سختی دیگه اومد این اسانی کجا بود که نیومد.

میگه پاشو بریم بیرون میگم بریم هفت تیر مانتد ببینیم میگه بدم میاد از اونجا میگم پس من هیچ جای دیگه نمیام وقتی دلم بیقراره اونجا تنها منطقه تهرانه که یادم میرم دلتنگم حکمت این منطقه توی چیه خدا میدونه.

دلم چیزی رو میخواد که این قدر ازم دوره که رسیدن بهش مثد ارزوی محاله هرچی دورتر میشه من بیقرار تر عجب رسمیه .

دیشب خواب پسرعموم رو می دیدم اومده بود توی حیاط دور هم بودیم فقط من میدونم هیچی کم نداره و اینم میدونم که من کم دارم حسم قبلا رفت یه جای دور دورتر از دور حالا من موندم با دل بی دل با یه ادم که حس میکنه میشه بامن شروع کرد .

خدایا کمکم کن.


وسایلم رو جمع کردم بلیتم رو گرفتم عزمم رو جزم کردم که دوسه روز برم خونه وسط همین احوالات بودم که یادم اومد الان برم باید کتاب رو ببوسم بزارم کنار با خانوادم شروع کنم به مهمونی رفتم اگرم نرم باید به عمو دختر عمو پسر عمو عامه و خانوادش جواب پس بدم که بعد از یک ماه که اومدی این کتاب و درس یعنی چی؟

از اونجایی هم که خانواده پدرم همگی فقط اهل هنر و شعروشاعرین کسی با درس کاری نداره همگی هم یک شغل ازاد درست و درمون رو انتخاب کردن و همگی در همون زمینه کار میکنند که باز کاملا بی ارتباط به رشته من هست و عملا زیاد جدیم نمی گیرن.

در این صورت اگر میرفتم باید در تمام مراسمات اخر هفته که به بهانه عید برپا میکردن شرکت میکردم برای همین محترمانه بیلیتم رو لغو کردم و تصمیم گرفتم شب سه شنبه برم خونه روز پنج شنبه برگردم که هم دلتنگیم رفع شده باسه هم خانوادم نگن تو چرا ناز میکنی نمیای .



خانوادم رفتند اصفهان و من تمام دیشب فکر میکردم اگر من نباشم نمی رن و در کمال ناباوری رفتند اولش باورم نشد حتی درست نتونستم باهاشون حرف بزنم باورم نمی شد در شرایطی که واقعا شرایط سختیه خانوادم بدون من برن مسافرت در صورتی که من در خیلی از شرایط بدتر و سخت تر بین خودم و خانوادم خانوادم رو انتخاب کرده بودم .اصلا باورم نمی سد خواستم برای کم شدن بار غمی که در وجودم بود برم خونه مادربزرگم شاید اروم بشم ولی گفتم نه بمون باید با این مسکلت کنار بیای باید یادبگیری همیشه همون اتفاقی نمیوفته که تو انتظار داری یا همیشه همه ادما مثل تو برخورد نمی کنند.

با حالی گرفته سوار اسنپ شدم از همون لحظه ای که نشستم متوجه حالتای عجیب و لباساو ظاهر عجیب تر راننده شدم به روی خودم نیاورم وسط راه مدام راننده سعی میکرد باهام حرف بزنه که محلش ندادم وسط میدون ونک یکهو یک موتور سوار اومد کنارمون که روی موتورش بلندگو وسل کرده بود و یکی از اهنگای قدیمیه شاد رو گذاشته بود راننده هم نه گذاشت نه برداشت شروع کرد به بشکن زدن و کیف کردن اون لحظه ظرفیت این رو داشتم که در رو باز کنم و فرار کنم از قضا دیرمم شده بود ازش پرسیدم ببخشید اقا چند دقیقه دیگه میرسیم گفت یه پنج دقیقه دیگه میرسیم میدون گفتم اقا من میدون نمیرم توی نقشه زدم دقیقا کجا میرم گفت ااااا گوشیم خاموش شده حالا دقیقا کجا میری داشتم دیوونه میشدم پنج دقیقه دیگش نوبتم میشد و هنوز راننده محترم نمی دونست کجا باید میرفت ادرس رو بهش نشون دادم بعد توی خیابون اصلی مدام میگفت شمیم پیاده می شی میگفتم نه اقا شمشاد اخرم دقیقا من و برد به ادرس مطب و در کمال تعجب فهمیدم فقط قصدش ازار من بوده .

هر روز که سرم توی کتابو درسه مدام با خودم فکر میکردم اخه دوازده میلبون برای من دانشجو خیلی زیاده کاش دکتره بگه ده تومن بعد با خودم میگفتم کی اخه از دومیلیون میگذره اصلا توی ذهنم جزو محالات بود تا اینکه دکتر محتدم گفت نیاز به این کار ندارید هزینه تون میشه شش تومان . من در کمال ناباوری تا خود خوابگاه غرق در شادی بودم به دوتا از دوستام زنگ زدم خبر دادم به خانوادم و حتی دختر داییم لحظه ای که به خانوادم زنگ زدم اینقدر حالم خوب بود که فراموش کردم باهام چکار کردن ولی وسط حرف زدن با مامانم یک دفعه صدای خواهرم روشنیدم همه دلخوریم یادم رفت بهشون حق دادم .

امروز با کار خانوادم با این راننده ای که مواجه شدم توی ذهنم گفتم بدتر از این نمیشه الان دکترم یه حرفی میزنه حالم بدتر میشه ولی برعکس شد حرف دکتر اب بود روی اتش وجودم‌.


اومدم روستا همه عموهام و عمه ام با همه بچهه هاشون و نوه هاشون اومدن امشب همه رو باغ پدرم دعوت کردیم همه خوش حال بودن ولی نبود عموم مثل درد بود جاش به حدی خالی بود که نبودش یک جوری بود عادت داشتیم بالای جمع بنشینه از خاطراتش بگه و ما بخندیم و هربار خاطره ای تازه داشت . دلتنگیم و مجبوریم بدون او ادامه بدیم.

من قوه خواهش کردن خیلی قویه مثلا شده برادرم با تمام بدقلقی هاش در برابرم وا بده و کاری رو که میگم بکنه یکی از پسر عموهام از ابن مزداهایی که بارین داره منم رفتم سراغش و باهاش حرف زدم تا اومد هممون رو برد لب دریاچا شب بود شعر خوندیم دست زدیم و خندیدیم شب خوبی بود.

ادامه مطلب


خدایا جایی که ارومم رو ازم نگیر دور بودن از اینجا رو ازم نگیر فقط وقتی دورم ارومم فقط وقتی نیستم ارامش دارم نمی دونم فردا پس فردا و فرداهای دیگه چی میشه ولی ازت میخوام که این ارامش دوری رو ازم نگیری وقتی برمیگردم ارامش کوتاست خیلی کوتاه اینقدر کوتاه که اصلا نیست .

ادامه مطلب


سرم درد می کرد گوشه حیاط نشستم مدام فکرم می چرخید امتحان فردا بدجور مغزم را فلج کرده بود همه چیز زیادی بهم ریخته و من توان جمع کردن اوضاع رو نداشتم تنها توان ساکت نشستن و به این فکر کردن که هیچ اتفاقی نیوفتاده نترس و همچنان ادامه بده بعد اومد توی اتاق وضو گرفتم اسمان غرید تا حیاط را دویدم انگار من و خدا عهد داشتیم هربار دلم گرفت انقدر زیاد که فراموشش کردم باران بگیرد می داند هر لحظه هر جا باران بیاید من دستانم را باز میکنم و صدایش میکنم دلگیر شده بودم در این دنیای بی انتهاخودم را تنهاوسط تمام مشکلات پیچیده زندگیم می دیدم مشکلاتی که نه با تلاش نه با دعا نه با هیچ کار دیگری حل نشده بودند ماتده بودند و من نمی داتستم باید چه کنم مادربزرگم می گفت خدا هیچ بنده ای را بیچاره نکند من بیچاره شده بودم نمی دانم چاره کارم چیست انقدر به دنبال اب به سراب رسیده ام که پاهایم توان دویدن را از دست داده اند .

باران امد دستانم را باز کردم و صدایش کردم نمی دانم شنید یا نشنید ولی برای من کافی بود که کمی ارام بگیر الله اکبر نمازم را با جان دل بگویم دوباره نماز حاجت بخوانم و شب روی تختم بخوابم و بگویم چرا اینگونه با یادش امی میگیری در حالی که دوسال است تمام امید هایت ناامید شده اند درد ارامم کرده انقدر ارام که گاهی یادم می رود لبخند میزنم هر کس  رد می شود میگوید از خیال راحت است از دل شاد است نمی داند یکجا دیگر راهی نگانده که نرفته باشی یکجا تمام بنده های خدا هم جمع شدند کاری نتوانستند بکنند چه برسد به تو که چندین سال است در جنگی وای برکسی که طلب روزی ننهاده کند ولای بر دلی که طلب نعمت بی قسمت کند وای بر چشمی که نگاهش بگیرد بچرخد به دنبال چیزی که برای او نیست وای.

پدرم می گوید سرتاپایت را طلا میگیرم همه می دانیم چه شده همه می دانیم زندگی چه کاری کرده سعی میکند امیدواری دهد که فراموش کنم دردم را ولی نمی داند ترحمش تمام وجودم را به اتش می کشد دلم میخواهد بروم یکجای دور یکجایی که فقط خودم باشم با تمام کتابهایم هر کدام را باز کنم غرق شوم در دنیایی که دنیای من نیست تا فراموش کنم این حسرت رااین درد را.

این هفته سخت ترین هفته زندگیم است تا به حال تا این حد تحتفشار نبودم چهارتا امتحان و جمعه امتحان کنکور تمام تلاشم را کرده ام تمامش را خرج کرده ام الان می دانم که کم کاری نکرده ام.

یکجایی گوشه قلبم می گوید صبر کن طاقت بیار یادم هست سال پیش این موقع از حال بدم قران را باز کردم و ایه ای را دیدم که به مومنان گفته بود صبر کنید و استقامت پارسال فکر میکردم نهایتا یک سال صبر می خواهد و استقامت الان میفهم یک سال نبوده معلوم نیست چندسال صبر میخواهد و استقامت.



بعضی وقتا با تمام وجودت وقت میزاری کار میکنی تلاش میکنی و بعد از اون فقط میتونی توکل کنی و بدونی با تمام وجودت مایه گذاشتی این کاری بود که سر کنکور کارشناسی انجام دادم و الان ارشدم و دقیقا همینطور زحمت کشیدم و امیدوارم و همین کار رو پارسال در یک حوزه دیگر انجام دادم یعنی با تمام وجود تلاش کردم و دقیقا یادم هست هیچ نتیجه ای نگرفتم و تا چند وقت حالم بد بود الان هم تمام تلاشم رو کردم بیش از در توانم نیست.

توی حیاط با فاطمه و زهرا نشسته بودم و حرف میزدیم از زحمت هایی که توی این چندسال کشیدیم و تمام اتفاقاتی که افتاد و چقدر عوض شدیم . ادمای هم کف هم پیدا کردیم باهم رشد کردیم و بزرگ شدیم خوشحالم اغاز سن بیست سالگیم در تهران بود چون تجربه هایی بدست اوردم که محال بود جای دیگری بدست بیاورم خوشحالم که سه تا دوست کرمانی پیدا کردم که با تمام وجودت دوستشون دارم و باحضورشون در تمام روزای سختی که خانوادم نبودن حمایتم کردن.

توی همین شهر تمام ارزوی من شکل گرفت و به خاطر ارزوم حاضر نیستم به همین راحتی بار از میدان به در شوم . چیزی در این شهر من را نگه میدارد که نمی دانم تا چه حد در اینده تحقق پیدا خواهد کرد .

ولی وسط تمام اینها خسته ام فعلا از این شهر حتی الان حاضر نیستم برگردم خونه دوست دارم برم روستا نفس بکشم رنگ ابی بردارم تمام نرده ها رو رنگ کنم روی مبل مادربزرگم توی حیاط کتاب بخونم و لذت ببرم از تمام زندگیم تنها دغدغه ام روابطم با خانوادمه بعد از نه ماه دوری میدونم دوباره یک ماه اول شرایط برام خیلی سخته نه اونا درکم می کنند نه من توان درک خانوادم رو دارم و این اصلا خوب نیست.

و به اخر خط کارشناسی نزدیک میشم روز شنبه اخرین امتحان کارشناسی رو میدم و روز سی ام جشن فارق التحصیلی و تمام.



ساعت دو بیست دقیقه شبه خواب عموم رو دیدم اومد به خوابم بهم گفت زهرا بیا بهم سر بزن هرچی بخوای بهت میدم مدام می گفت الان از خواب بیدار شدم میدونم عموم مرده از درد دارم درد میکشم هربار سر مزارش نرفتم چون دلم طاقت دیدن اون سنگ سیاه رو نداشت نمی خواستم یکی ازرصبورترین و عزیزترین ادمای زندگیم رو زیر اون سنگ تصور کنم یادمه وقتی فوت کرد چه بلایی سر زندگی اومد  هنوزهم وقتی فکر میکنم  هشت ماهه بهم زنگ نزده صداش رو نشنیدم حالم بد میشه منم دلتنگم عمو انقدر دلتنگ که قکر میکنم کاش توی خواب بغلت کرده بودم الان بیام کجا ؟ کجا باید بهت سر بزنم باید بیام زل بزنم به یه سنگ سیاه و بگم سلام عمو نمی تونم دلم نیست ولی اینبار میام فقط به خاطر خودت میام چون جای دیگه ای نیست برای سر زندن چون دیگه خونه ای نداری که کنارت شاد باشم و فکر نکنم یک روز نخواهی بود .


کنکور ارشدم تموم شد نمی دونم تا چه حد باید از جوابایی که دادم مطمئن باشم ولی می دونم دیگه تموم شد نمی خوام به استرسش فکر کنم حتی حاضر نیستم یکبار دیگه این تجربه رو تجربه کنم ولی به نظرم خیلی بهتر از چیزی که تصور میکردم بود.

امروز داشتم پله ها رو بالا میومدم یکهو یادم افتاد توی طول روز چقدر این پله ها رو بالا پایین میکردم تازه بعد از واقعه یادم افتاده پا درد بگیرم بیحال افتادم روی تخت فقط نمی دونم چهارواحد تخصصی رو کی قراره فردا پاس کنه فقط میدونم الان قراره بخوابم نمی دونم کی چشمام رو باز میکنم.

سه روزه تمام دوستان اقوام هم سوییتی هم اتاقی رو بسیج کردم من ساعت هفت و نیم باید سر جلسه باشم من رو ساعت یک ربع به شیش بیدار کنید امروز یگی از بچه های دکترا اومد بیدارم کرد بعد از امتحان رفتم اتاقش تشکر کردم تازه الان دارم فکر میکنم میفهمم وقتی اضطراب دارم چقدر بی منطق میشم.

 فصل جدید زندگیم اغاز شد.


خونه ام پدر و مادرم رو دوست دارم خواهرم برادرم و همسرش همه خوبن و مشکل اصلی منم چهارسال دوری از فضای خونه و اینکه دیگه تو همون ادمی نیستی که اینجا رو ترک کردی و ادمای این خونه هم همونا نیستن همه چیز عوض شده احساس میکنم اینجا خونه من نیست دوست دارم برم فعلا ازشون ارامش میگیرم هر چند گاهی بد اخلاق میشم و هر چیزی اذیتم میکنه باعث میشه برم توی اتاق و چند ساعت میمونم تا اروم شم و امروز گریه هم میکردم انقدر فضا برام غیر قابل تحمل میشه که فقط دعا میکنم از این زندان راحت بشم میدونم بی انصافیه ولی برای من واقعا همینه .

اینجا همه در رفت و امدن عمو میره عمه میاد خاله زنگ میزنه دوست داره باهات حرف بزنه در صورتی که حتی صمیمت خاله بودنم باهاش نداری اضافه براینکه همسر برادرت هم بارداره هرشب اینجان هرچند قبلا هم همینجا بودن. فقط شانسی که اوردیم خونه بزرگه میتونی توی یک اتاق پناه بگیری چند ساعت برای خودت باشی هرچند مادرم امروز اومد در اتاق رو باز کرد گفت من دلم میگیره میری توی اتاق در رو میبندی درو باز گذاشت و رفت وقتی غرق خواب بودم برادرم اومد همه با صدای بلند صحبت میکردم سر درد گرفته بودم نمی دونستم دقیقا الان باید چکار کنم باید سرکی فریاد بزنم.

الان توی اتاق پدر مادرم هستم خواهر کوچک ترم داره برای خودش داستان میخونه و پدرم توی اتاق من داره با کامپیوتر BBCمیبینه و من عملا هیچ کاری نمی تونم بکنم جز اینکه سکوت کنم و هر بار که برادرم به شوخی میگه حس اضافه بودن نداری در جواب میگم ارزوم برگردم خیلی مشتاق بودن اینجا نیستم. یه سرگرمی بزرگی که کمی ارومم میکنه و حس مفید بودن بهم میده ورزش کردن تمرین کردن موسیقی با یکی از خواهرهایم است که بیماری باعث شده بی انگیزه بشه .

فردا 

ادامه مطلب


برام مهم نیست داره اطرافم چه اتفاقی میوفته مهم نیست چقدر عقبم و چقدر از زندگی جلو هستم مهم نیست چقدر فضای اطرافم سخت و سنگین میشه مهم نیست که چقدر از این خونه بیزارم مهم نیست مجبورم تحمل کنم و لبخند بزنم مهم نیست هیچ چیز مهم نیست مهم اینه که زندگی من برای منه مهم اینه که من با تمام وجود برای بدست اوردن خواسته هام تلاش میکنم من میخواهم و خواهم رسید دوتا هدف دارم که براشون با تمام وجود تلاش میکنم .


امروز روز بزرگی بود روزی بود که یکی از بزرگترین ارزوهام محقق شد من همیشه دوست داشتم لباس فارق التحصیلی بپوشم اصلا از اول حس خوبی بهش داشتم مثل لباس عروسی که بچه بودم مامانم هیچ وقت برام نخرید و قبلا چقدر از این موضوع ناراحت بودم ولی الان خوش حالم مطمئنم اون لباس هم مثل این لباس همین اندازه خوشحالم خواهد کرد به بعد از فارق التحصیلی کاری ندارم ولی امروز روز ما بود عکس گرفتیم دست زدیم کیک بریدیم خانواده هامون حضور داشتن روز عالی بود اینقدر فعالیت داشتم که بعد از جشن بیحال یک گوشه افتادم و مدام به مامانم میگفتم مامان الان نماز به من جایز است یا نه مامانمم قاطعانه میگفت بله هست .

قبل جشن یه حال بدی داشتم همینطور که یکی از ارزوهام مخقق شد یکی از ارزوهام هم پرواز کرد و رفت خیلی ناراحت بودم ولی یک چیزهایی هرچقدر هم بخوای انگار امده اند که نمانند .

اون خدایی که اون بالاست خودش صلاح کار رو بیشتر میدونه خیلی بی طاقتم ولی چاره کار چیه میدونید برای محقق شدن یک رویا من با تمام وجودم تلاش میکنم و بعدش کنار می ایستم و نتیجه رو میبینم و خوبی من اینه که اگر نشد یک یا دو روز عزا میگیرم بعدش بلند میشم و راه دیگه ارزوی دیگه ام رو دنبال میکنم.



منم کتابام تسبیحم توکل صبر و آرامش.

به تمام دوستام گفتم دفترچه ها با پاسخنامه ها بیاد محال برم نگاه کنم ببینم چکار کردم و درست قبل از لحظه ای که اعلام کرده بودند من توی سایت بودم هم دفترچه و هم پاسخنامه را دانلود کردم همیشه همینم مرگ یکبار شیون هم یکبار دانه به دانه تمام دروس را چک کردم یک غلط داشتم همه جوابهایی که زده بودم درست بودند بعدش آرامش گرفتم و روزهای نسبتا آرام و خوب شروع شد.

امروز رفتم دندانپزشکم گفت باید دندان های عقلت را بکشی از دندان کشیدن نمی ترسم.

امروز داشتم فکر میکردم هر ماه کارهایی که با موفقیت پشت سرگذاشتم و مهم بودن را بنویسم آخر هر سال به خودم و سالم نمره بدم.

اگر سال گذشته رو حساب کنم میشه فقط سال مقاومت وحشتناک بود خیلی زیاد.


کنار دریام سوار قایق شدم غروب افتاب رو از نزدیک ترین حالت ممکن دیدم بعد از کنکور همه چیز تغییر کرد توی اب که بودم هر موج انگار ارامش بهم منتقل میکرد یاد تک تک روزهایی می افتادم که با چه حالی دلشوره ای و غمی پله های سالن مطالعه رو بالا می رفتم هر موج غمی را میبرد می سپارد به دریا و موج و موج های دیگر تمام حس خوب من از دریا نه تا سر توی اب رفتنه نه شنا کردن فقط پا برهته کنار ساحل قدم زدنه حس خوبی میگیرم از دیگران از موج هایی که با تمام وجود تلاش میکنن منم خیس آب کنند منم کشف کنند و در اخر موفق میشوند منم دریایی میشوم ولی نه به سادگی دیگران.

حس کردن صدف سنگ زیر پاهام حال خوبی داره امشب یاد شبای کنکور و حکمتی که پشت تمام اون اتفاقات بود افتادم من با هشتاد درصد وجودم خواهان این بودم که فعلا دیگه ادامه ندم یکسال استراحت کنم این خواسته قلبیم رود ولی همه چیز برخلاف خواسته من بود همه چیز من رو مجبور میکرد ادامه بدم درس بخونم بی انگیزه درس میخوندم به اجبار جلو میرفتم میدونم اگر کمی با انگیزه تر بودم الان نتیجه خیلی بهتر بود ولی بی انگیزه بودم نمی دونم چرا مجبور بودم ادامه بدم میدونم یه حکمتی داره که من نفهمیدم و در آینده میفهمم.

و الان که ویلای عمه پدرم هستیم خانواده ای بشدت ثروتمند و بهم ریخته ثروتشون باعث میشه فکر کنی خوش به حالشون و بعد جزئ تر نگاه میکنی فکر میکنی خوش به حال خودم با همین زندگی بالا و پایین .



امروز تنها رفتم بیرون توی شهر چرخیدم خرید کردم وسعی کردم بپذیرم این شهریست که قراره سه ماه زندگی کنم پارسال سه بار هم از خانه بیرون نیامدم از این شهر مردم این شهر رو دوست ندارم هیچ چیز این شهر رو دوست ندارم خاطرات شیرینی هم از اینجا ندارم پنج سال ساکنه این شهریم و من هنوز همون حسی رو دارم که قبلا داشتم حس اواره بودن بین خواسته زندگیم و واقعیت زندگیم دارم ولی اینبار تسلیم شدم تسلیم زندگی شدم مقاومتم دیشب شکست وقتی فهمیدم ادم ها چقدر می توانند بی رحم باشند شکست.

دوتا کلاس برای تابستان ثبت نام کردم رانندگی و ICDL.


یکسال پر از دغدغه پر از اتفاق و پر از کارهایی که باید انجام میدادم یک لحظه استراحت برایم آرزو شده بود مخصوصا بعد از عید ولی الان انقدر بیکارم انقدر وقت اضافی دارم که نمی دونم باهاش باید چکار کنم دوتا کلاس اسم نوستم یکی هر روز صبح سه ساعت و یکی هم رانندگی .

کلاس کامپیوتر چهارتا میدون با خونمون فاصله داره برای جبران این بی تحرکی تصمیم گرفتم دوتا میدون رو پیاده برم و بقیش رو با تاکسی . کلاس رانندگی هم هر چند سال های پیش هیچ علاقه ای برای گرفتن گواهینامه نداشتم ولی امسال به طور عجیبی احساس کردم نیاز دارم یاد بگیرم چون فکر کردم حس قشنگیه بتونی رانندگی کنی .

الان طی ادامه تمام تصمیمات آنی زندگیم تصمیم گرفتم چتریام رو کوتاه کنم فقط یه ارایشگر میدونه من چه بلایی به سر موهام میارم و در اخر در کمال ناباوری دیگران و از جمله خودم خیلی خوب میشن.

یه مراسمی در روستا داریم که هر سال تابستان وقتی میریم اونجا انجامش میدیم البته قبل از عید هم این کار رو میکنیم دختران مجرد حنا میگیرن به تمام موهاشون و چند ساعت میزارن میمونه و بعد میشورن امسال به خاطر کنکور وقت نکردم موهام رو حنا بزارم برای همین دیروز وقتی حنا میزاشم فهمیدم رنگشون برگشته و امروز موهام قهوه ای قرمز شده یه چیزی بین این دوتا.

هر روزیک الی دوساعت زبان کار میکنم کتاب چهار اثر از فلورانس رو میخونم خیلی زیاد دعا میکنم احساس آدمی رو دارم که مدتی از همه چیر دور بوده حتی از حس های معنوی که باعث آرامش روحم می شده .

و هر روز سعی نیکنم زندگی کنم و فراموش کنم که شرایط چقدر برخلاف انتظارمه .

و خواهرم یه مدت بشدت درگیر بیماری شد تمام بدنش یعنی همزمان به سه تا دکتر مراجعه میکرد و بار آخر دکترش تشخیص داد دوباره باید بستری بشه و گفت میتونه باز با دارو یک مدت این فرآیند رو عقب بندازه و امیدوار باشیم که داروهای جدید جواب بدن و بعد از اون خواهرم اراده کرد طی یک تصمیم آنی که باید حالش خوب بشه برای همین شروع کرد با برنامه و البته حمایت و تشویق تک تکمون ورزش کردن ادامه دادن خوشنویسیش و سه تارش و هر ر ز زندگی کردن در عرض بیست روز کسی رو داریم میبینیم که خیلی متفاوت از دختریه که دیروز بود .



یک روز توی زندگیم احساس میکردم راهم رو خودم دارم انتخاب میکنم و امروز مطلع شدم از جبر و تقدیر جایی که حتی اگر بخواهی تصمیم دیگری بگیری اختیاری نداشته باشی مسیر زندگیم دقیقا همین شد تمام مدت تعجب میکردم از تلاش های بی نتیجه خالا فهمیدم چه خبر شده.


چیزی رو توی قلبم احساس میکنم که تا به حال تجربه نکردم یه حس خیلی عجیب شدم مثل ادمی ازاد فارق از درس با خیال راحت که فقط داره زندگی میکنه کنار خانوادش میشینه میخنده اش بحث میکنه و هرچی معنی زندگی بده رو دارم بعد از یکسال سخت کنکور تجربه میکنم.

بی قرارم نمی دونم چرا خیلیم بی قرارم امروز رفتم خونه عموی بزرگم انقدر ازشون دور شدم انگار رفتم یه سیاره دیگه و حالا اینجا غریبی میکنم با پسر عموهام اینقدر صمیمی بودم که اگر برادرم برام هدیه تولد نمی خرید پسر عموم میخرید ولی حالا انگار از دوتا دنیای دیگه ایم با دختر عموم هم همینم کلا انگار یه جور ناجوری شدم خودم از خودم سر در نمیارم .

تمام ارزوی فعلیم اینه که دانشگاه تهران قبول بشم این ارزو رو از کارشناسی به دوش میکشم و الان فقط میتونم امیدوار باشم اینبار تحقق پیدا میکنه .

دیروز از کلاس برمیگشتم سوار تاکسی شدم با صدای بلند به همه سلام کردم دوتا خانم بودند و راننده چند دقیقه بعد خانم جلویی دوتا انجیر داد به خانم عقبی تا یکی خودش برداره یکی هم به من بده من به حدی از نطلبیده مراد خوشحال شدم که با خوشحالی انجیر رو گذاشتم توی کیفم توی دنیای خودم بودم که خانم کناریم گفت خانم ما توی حیاطمون انجیر دارم اینم برای شما دیگه روی ابرا بودم حس خیلی خوبی داشتم از انجیر نطلبیده.

اقای ص پیام داده با توجه به کارنامه ات دانگاه تهران ۵۰ درصد احتمال داره قبول بشی و دانشگاه علامه ۹۰ درصد و بقیه هم قبولی میخواستم بگم شما همونی که گفتی شبانه قبول میشی.

و اینکه دلتنگتم دلم میخواد یکبار دیگه دعوتم کنی خونت بشینی بگی دایی حافظ میخونی و من بخندم و بگم نه زیاد کتاب حافظت رو بیاری بهم هدیه بدی و من بفهمم به خاطر توام شده باید حافظ بخونم دلم برات انگ شده و فقط میتونم امسدوار باشم وقتی بمیرم یکبار دیگر کنارتان زندگی خواهم کزد دلم میخواهد هنوز ان دنیا هم حافظ و قرآن را بلند بخوانی من انقدر غرق صدایت شوم که قراموش کنم همه دنیا را.




گاهی مسیر رویاخای تو جهتش خیلی با زندگی روزمره تو فرق میکنه و تو چاره ای نداری به جز ادامه دادن و پذیرفتن یادمه قبلا خیلی مقاومت میکردم دلم از زندگیم راضی نبود خیلی تلاش میکردم همونی بشه که من میخوام ولی نشد نتونستم عوض کنم تنها اتفاقی که افتاد عوض شدن خودم بود وقتی خیلی سخت ولی پذیرفتم ارزوهام یک گوشه می مانند هرکاری بشه باز براشون انجام میدم ولی الان اولویت زندگیم واقعیت زنرگیه من باید با این زندگی یک جوری کنار بیام باید بسازمش پس شروع کردم به ساختن و تلاش کردن برای همین هایی که دارم و میتونم داشته باشم کارهایی که اولویت زندگیم بود رو انجام دادم و بازهم برای رویاهام در کنارش تلاش کردم .

من مانده ام با خودم.


دیدین یه آدمی میاد توی زندگیتون و از حضورش واقعا لذت میبرین دوسش دارین بعد یکبارا میفهمین وقتی کنارشین کارهایی میکنید که از پایه غلط اند   اون لحظه متوجه نمی شین بعدش میبامین که قابل جبران نیست من یه دختر دایی دارم دقیقا همینه خانوادم خیلی تلاش میکنند از من دورش کنن ولی تا الان فایده نداشته و اینبار با حضورش کاری کردم که حدود دا میلیون بهم ضرر زده و بدجور دارم میسوزم ولی مداگ میگم حقت بود باید این بلا سرت میومد تا حکمت دوری ازش رو اینبار بفهمی همه چیز تمام شد از این لحظه.


از آدمای جدید خسته ام از تمام مراسمات خسته ام آدم هایی که می نشینند روبه روی یک دیگر نظر می دهند میپرسند و بعد از هر نتیجه منفی همگی در سکوت مینشینن و در نگاهشان پر از حرفست که من از ترجمه تک تکشان بیزارم برای همین سرم را می اندازم پایین و دوباره سعی میکنم خودم باشم بخندم و فراموش کنم خانوادم چه انتظاری ازم دارن .

دفعه اخر چنان خورد شدم که نه حرفی برای گفتن داشتم نه رویی برای نگاه کردن به چشمان تک تکشان دلم نمی خواست خدا را صدا کنم یادم هست فردا صبحش وسایلم را جمع کردم برگشتم خوابگاه تا یک ماه نیامدم ماندم درد کشیدم و آرام نشدم نفرتش و ترسش هنوز گوشه قلبم هست و هر لحضه برایش دعای خیر میکنم و حالا اینبار دوباره همه چیز تکرار میشود از تک تک حرفاها بیزارم شبها خوابم نمی برد از همه چیز میترسم تاریکی شب و فردایی که نمی دانم که با کدام توان باید زندگی کنم از تک تکشان بیزارم دوست دارم این خشمم را خالی کنم هیچ چیز نیست هیچ کس نیست به جز خانواده ام عجیب شدم ناشناخته درد دارم دردی بی درمان که هیچ کس نمی فهمد هیچ کس هراسم را دردم را نمیفهمد دلم نیست نماز بخوانم دلم نیست آرام بگیرم درد زندگی دادم را درآورده گوشه تخت افتاده ام بدنم سرد است من از فردا میترسم از شکست میترسم از نگاه پرترحم میترسم از غم چشمان مادرم میترسم از دوباره ایمان اوردنم میترسم حالم

ادامه مطلب


امروز ساعت ده دندونای عقل سمت راستم رو کشیدم موقعی که آمپور بی حسی رو می زد اینقدر درد داشت که میخواستم دست دکتر رو بگیرم دکترم با اخم گفت دست من رو نگیر دیگه دستهای صندلی رو زیر دستم فشار میدادم وقتی آمپور بی حسی رو زد ده دقیقه گفت منتظر بشین تمام بدنم میلرزید انقدر ناجور میلرزیدم که دختر داییم همراهم اومده بود دندون عقل بکشه گذاشت رفت گفت من بعدا میکشم منم موندم بعد صدا کرد احساس میکردم الانه که سرم رو ببرن رفتم داخل کشیدشون پایینی درد نداشت تا خواست بالایی رو بکشه دادم رفت هوا گفتم اقای دکتر درد دارم‌ دوباره بی حسی زد بعد کشیدش وقتی بلند شدم انقدر ناراحت بودم انگار زدن زیر گوشم دستم رو گذاشته بودم یک طرف صورت بعد انگار دکترم بنده خدا ناراحت شد رفت توی اتاق کناری شروع کرد راه رفتن وقتی سر ایینه صورتم رو دیدم یک طرف صورتم پرخون مالی شده بود دوست داشتم برم دکتر رو از پنجره پرت کنم پایین اخرش رسم ادب رفتم تشکر کردم اومدم خونه همچنانم افتادم روی تخت دختر دایی ترسوم هم قراره برای ناهار بیاد اینجا بعد از ظهرم کلاس دارم یک طرف صورتم باد کرده با ماسک باید برم بیرون.


اینقدر عصبانیم که اندازه ای براش نیست پدرم همیشه دوستان زیادی داشت البته اقوام زیادی هم داره و این اقوام و دوستان بخصوص هم صنفی هاش ترجیح میدن ازدواج بچه هاشون با هم باشه تا غریبه چند سال پیش یکی از دوستان بابام همینطور برای خواستگاری اومد و من اینقدر از این پسر بیزار بودم که حالم رو بهم میزد هر طور میگفتم علاقه ای بهت ندارم نمی فهمید و الان دقیقا دوباره یکی دیگه اومده باز از همان دوستان پدرم هر چقدر فریاد زدم من از این ادم بدم میاد باز پدرو مادرم میگن پسره خوبه نماز میخونه خانواده خوبی داره و کلی حرف دیگه که به نظرم وقتی از یکی خوشت نیاد فایده ای نداره وقتی خانوادم به حرفم گوش نمیدن مجبور میشم وقتی اجازه میدن باهم صحبت کنیم کاری کنم که نیان البته بعدش میفهمن و دوباره تحریم میشم تا چند وقت باید اخمای پدرم و حرفای مادرم رو تحمل کنم من واقعا نمی تونم با ادمی زندگی کنم که قراره توی شهری زندگی کنه که من ازش بیزارم نمیتونم با ادمی زندگی کنم که از شغلش بیزارم الانم توی اتاقم دوباره تلفنی با پدرم صحبت کردم م دعوام شده و حتی حس نماز خواندنم نداشتم دیدین از یه قسمت زندگیتون خسته میشین و مدام هم تکرار میشه و با خودت و خدا میگی چرا چرا وسط این همه ادم که میان میرن هیچ وقت آروم نمی گیرم چرا نمی تونم مثل بقیه دوستام بگم بله و همه چیز تمام بشه چرا وقتی مادربزرگم میگفت باید آدمش باشه و به دلت بشینه چرا از من اینطور نشده چرا واقعا امروز از کلاس که بر میگشتم ارزوی مرگ کردم ادم ضعیفی نیستم خیلی از مشکلات زندگیم رو پشت سر گذاشتم خیلی طاقت آوردم ولی آلان خیلی بی حوصله و خسته ام مسل آدمی هستم که کلی دویده و حالا فهمیده از اول هم راه زندگیش طرف جنوب بوده نه شمال آرزوهاش هرچقدر دویدم رسیدم به جایی که یک عمر ازش فرار کردم زندگیه مسخره ای هفته پیش یکی از پسرای اقواممون رفت توی کما برای سلامتیش دعا کردم ولی اولین ادمی بودم که دعا کردم بمیره چون میدونستم چقدر زندگی سختی داره و به نظرم وقتی زندگی اینقدر ناامید کننده است چرت باید ادامه داد وقتی دارای زیادی به روت بسته است تو ماندی و راه هایی که هیچ علایه برای طی کردنشون نداری چرا باید ادامه بدی.؟


یکی از دوستان قدیمم وضع زندگی خوبی نداره دقیقا هم توی کوچه ماست خونشون چند سال پیش کتابای کنکورم رو برد سال بعدش بهش پیام دادم حالش رو بپرسم خیلی بد جواب داد توی خیابونم ما رو می دید اصلا توجهی نمیکرد جوری شد که من فکر کردم اینطوری راحت تره تا اینکه امسال مامانم رفته خونشون گفته به زهرا بگو بیاد پیشم بیاد خونمون من از صبح تا شب تنهام تا اینکه و کلی از مشکلاتش برای مادرم گفته مادرم هم سریع به من انتقال داد داشتم فکر میکردم باید برم خونشون یانه بعد به این نتیجه رسیدم من دیگه توان گوش دادن به مشکلات کسی رو ندارم خسته شدم از اینکه واسه آدما زمانی بودم که محتاجم بودن نه روزهای خوب زندگیشون  خودم درگیر مشکلاتم وقتی خودم غرقم چطور میتونم دست یکی رو بگیرم و نجاتش بدم من حتی حوصلشو هم ندارم.


نمی دونم از چه بنویسم ولی دوست دارم بنویسم.

یکی از خبرای خوب اینکه دیشب جشن فارق التحصیلیم رو گرفتم تمام اعضای خانواده پدرم رو دعوت کردیم به صرف شام و شیرینی تمام مراسم هم توی حیاط بود .

طی این جشن بعد از ده سال از فوت مادربزرگم عمه ام هم کینه ده سالش از من رو کنار گذاشته بود و با یک جعبه شکلات همراه عروس و پسرش اومد.

و اینکه یکی برادر شوهر دختر دوست پدرم از یک شهر دیگه اجازه گرفتن بیان خونمون برای آشنایی که بعد مثلا اون اقا و من با هم صحبت کنیم خانواده ها با هم معاشرت کنن ببینن به درد هم میخوریم به همین شدت سنتی .

 و این هفته بعد از مقاومت بسیار قراره برم دندونای عقلم رو یکی یکی بکشم.

هفته بعد هم باید برم تهران دکتر برای دندونام .




امروز رفتم پیش مشاور خواهرم آقای دکتر ح مرکز مشاورش توی خیابان خودمونه چهارسال پیش رفتم پیشش خیلی حالم بد بود نزدیک کنکور کارشناسی بود و من نمی دونستم راهم درسته یانه و میخواستم استرسم رو کنترل کنم حالا برگشتم خواهرم پیشش مشاوره میرفت جلسه پیش گفته بود به خواهرت بگو بیاد میخوام ببینمش باید باهاش درباره تو صحبت کنم منم خاطره خوبی ازش نداشتم با این حال م رفتم از چندسال پیش من خیلی تغییر کردم هم از نظر ظاهر هم اخلاق اومد بعد از اینکه بیمارش رو بدرقه کرد من و خواهرم رو دید فکر کردم من باید بمونم بیرون تا کار خواهرم که تمام شد صدام کنه گفت خواهر ملیکا شما هم بیاید من و نشوند رو به روش و دقیقا مثل قبلا اول یکم خودش رو کنترل کرد بعد شروع کرد خیلی ها درس خوندن رتبه برتر کنکور هم شدند الاک بیکارن هیچی نشدن چند سال از زندگیشون رو هم گذاشتن و خلاصه هر چقدر میتونست بهم توهین کرد البته به در میگفت من بشنوم بعدش پرسید حالا چه تصمیمی داری سر کار میری گفتم نه برنامه زندگیم این نیست فعلا به کار کردن فکر نمی کنم دوباره یکم م حرف زد چندتا مثالم از دوستای بدبختش گفت که توی دانشگاه برتر درس خوندن و در آخر اضافه کرد خانم شما مشکلی نداری گفتم نه میخواستم بگم آقای دکتر شما مش‌کل دارین .

آخرش با یه لبخند ژد گفتم آقای دکتر خیلی ممنون  گفت امیدوارم موفق بشین بعد انگار انتظار نداشت اینقدر خونسرد برخورد کنم چون اومده بود برون اتاقش و فقط بهمون نگاه میکرد وقتی از مطب خارج شدیم هر دومون زدیم زیر خنده خواهرم میگفت زهرا خوردت کرد خالی شد اول درک نکردم چرا اینکار رو کرد انگار فقط خواسته بود جلوی خواهرم خوردم کنه و بگه هیچی نیستی ولی بعد که فکر کردم فهمیدم چرا اینکار رو کزد خواهرم بیماره یکسال از درس عقب افتاده با یکسری تجدیدی که از سال قبلش بوده در حالی که همین خواهرم توی مدرسه تیزهوشان درس میخوند و بعد بیمار شد و افت زیادی توی زندگیش تجربه کرد و الان میدونم چرا اینکار رو کرد مطمئنم خواهرم درباره این موضوع صحبت کرده بوده و اقای دکتر هم به همین خاطر با من این طور برخورد کرد که نشون بده کار خاصی نکردم چون بعد از مشاوره خواهرم انگار جون تازه گرفته شروع کرد به خط نوشتن سه تار زدن و بعدم زنگ زد به دوستش که هنوز تیزهوشان درس میخونه گفت میخوام کنکور زبان شرکت کنم خلاصه خیلی روحیه گرفته ولی اگر قصد دکتر هم این بوده قبلش باید با من هماهنگ میکرد حس بدی الان ندارم همین که لبخند زدم و اهمیتی به حرفاش ندادم که باعث تعجبش شد برام کافیه .

روز آخر جشن فارق التحصیلی یکی از اساتید موقع سخنرانی گفت اگر این جهار سال درس بهتون یاد داد چطور باید زندگی کنید یعنی شما درس خوانرین و درس گرفیتن روزی که دکتر به خواهرم گفت باید دوبازه بستری بشی به خودم گفتم زهرا سه ماه وقت داری بهش کمک کنی سه ماه وقت داری ثابت کنی که چهارسال درس خواندن تو رو ساخته الان چهل روز گذشته و خواهرم خیلی بهتر شده خواهری که غرق در مریضیه روزی سیزدا تا قرص میخوره نیاز به مراقبت مداوم داره الان داره به کنکور دوسال بعدش فکر میکنه و براش برنامه میریزه سه تار میزنه و با تمام وجودش تلاش میکنه و با تمام تمرکزش خط مینویسه همین خواهری که بیماری و درد بخشی از زندگیش شده با این حال بلند شده روزهای اول یادمه با دعوا کلاسای تارش رو میرفت یکبار اینقدر از بی ونگیزه بودنش عصبانی شدم که زدم زیر جعبه ساتارش پرت شد زک طرف خانه فریاد میزدم باید بری کلاس تار باید بری کلاس خط  مثل معلم ها بالای سرش می ایستادم تا سه تار تمرین کند هر روز صبح مجبور بود بره بدنسازی مجبود بود فقط ساعت دوتا سه بخوابد مجبور بود کتاب بخواند از رمانی که میخواند سئوال میپرسیدم از انسانی بیانگیزه انسانی به یاری خداوند ساختم که غرق در زندگیست  چیزی که هنوزم باورش برام سخته ولی خیلی خوب میتونم ببینم که چهار سال تحصیل بی نتیجه نبوده. همین برای من کافیه.


خدا رو شکر انقدر خانواده سالمی دارم که اکثریت دوستام وقتی میان سراغم مشاوره میگیرن که کدام دکتر خوبه این آشنایی ما با انواع و اقسام دکترها باعث شده ما شماره موبایل یکسری هاشون رو هم داشته باشیم . 

اضافه کنم ما در استان های مختلف مثل زنجان اصفهان تهران اراک کاشان هم خدمات ارائه می دیم کافطه بگین مریضیتون چیه و چه دکتری میخواین بهترینش رو بهتون معرفی میکنیم فقط هیچ کدوم از بچه های فامیل پزشک نشدن که بازم چیز عجیبی نیست.

دوستم از شما تماس گرفته زهرا پدرم کمرش داغونه یه دکتر خوب توی تهران معرفی میکنی بهش معرفی کردم تضمین کردم برادرم پسرعموم دایی و زن عموی خودمم پیش همین عمل کردن برو خیالت راحت اگرم به مشکلی برخوردین فقط زنگ بزنین بهم پدرم شماره اقای دکتر رو دارن باهاشون تماس میگیرن.

یکی از دوستای بابام بود که هر ماه مراسم ختم یکی از اقوامشون بود دیگه شده بود عادت تا اعلامیه کسی رو میچسبوند به تابلو شرکت نیازی نبود سئوال کنیم فامیل کیه . اوضاع خانواده ماهم همینه کافیه بگن یکی مریض شده همه میدونن فتمیل اقای الف.


چهارسال دانشگاه و توی خوابگاه زندگی کردن بزرگترین درس های زنرگیم رو بهم داد من میتونم از صفر صفر شروع کنم میتونم روی پاهای خودم بایستم وقتی هیچ کس کنارم نبود و با تمام وجود تلاش کردم اشتباه نکنم برای رهایی از تنهایی هرکاری نکنم والان ثمره ان روزهایم سکوت صبری است که امشب به ان رسیدم او نمی دانم وقتی کنارم می ایستد وضو گرفته و نگاهم میکند و طعنه نداسته هایم را می زند هیچ حسی در من به وجود نمی اورد به جز حس پست بودنش وقتی میگویم نمازت دیر شد می رود و میگوید دستانم را به اسمان گربتم و برای همه دعا کردم و دلم میخواست بگویم کاش تو یاد میگرفتی سرت را از زندگی دیگران بیرون بکشی نمی خواهد دعا کنی .

فکر می کند حرف هایش می تواند من را دیوانه کند نمی داند من ابدیده شدم سردتر و سخت تر از این را شنیده ام و حالا فقط یاد گرفته ام در برابرتان لبخند بزنم و بیشتر درد رکشید از اینکه نمی توانید ارامشم را بهم بریزید .

زندگیم پر از پستی بلندی هایسیت تا جایی که نیتوانم برای رفعشان تلاش میکنم از یکجا به بعد رها میکنم.



امشب عروسی یکی از دوستان پدرم در یکی از شهرستان های لرستان دعوت بودیم عالی بود اهنگاشون رقصشون اخلاقشون هنه چیز فرای تصوری بود که از شهر همجاورم و از قوم لر داشتم بیشتر از همه از اهنگاشون خوشم اومد عالی بود.

اوضاع زندگیم خوبه همه چیز خوبه ولی حالتای روحی خودم گاهی خیلی بهم میریزه.

چند شب پیش عروسی دوستم بود یه خانمی توی هتل مدیر بخش خانم ها بود منم عینک نزده بودم لنزم نداشتم نشناختمش فرداش فهمیدم همون خانم استاد کامپیوترمه که تالارم برای همسرشه خلاصه اوضاع بدی بود. 

چند هفته است دنبال خودم و حس های گم شرم میگردم و تمرین میکنم آرام باشم و کمتر عصبانی شوم و فقط به زندگی خودم تمرکز کنم و این یاعث شده دلم برای تمام برنامه کودکای بچگیم تنگ بشه یک دور شرک دیدم و امروزام عصر یخبندان عالی رود حس بعدش عالی بود.


هفته جالبی داشتم دوست پدرم شب عید غدیر اومد خونمون خواستگاری برای پسرش حالا شرایط پسره چی بود فوق لیسانس حقوق هنوز شغل خاصی نداشت ماشین دویست شیش داشت یه خونه توی شهر خودشون داشت و یه خونه تهران که ایناهام پدرش به خاطر اینکه یک پسر داره زده بود به نامش و البته پدر ثروتمندی داشت خود پسره سفیدو بور بود قدبلند و از نظر ههیکلم خوب بود شب خواستگاری مادرم یک صندلی با داماد فاصله داشت و از اونجایی که پدرم سرگرم تعریف با دوستش رود مادرم تمام تمرکزش رو گذاشته رود روی پسره و مادرش و منم داشتم تابلوهای خونمون رو رصد میکردم یکی نمی گفت تو اینجا مثلا عروسی خواهرام که دوتاشون رفته بودن یه گوشه فیلم میدیدن و منم هر چند بار زکبار که مادر داماد میگبت اصل دختر پسرن که همو بپسندند یک گگاه به پسره می انداختم میدیدم اونی نیست که میخوام روباره سرگرم درو دیوار میشدم مادر پدرمم یاد شب خواستگاری خودشون افتاده بودن تمام مراسم رو تعریب کردند هر دوشون عاشی اینن کا یکی باشه این چززا رو نشنیده باشه بل عشق بشیتت براش بگن اینقدرم قشنگ تعریف میکنند که مخاطب جذب میشه خلاصه پدرم اینقدر پدر این بنده خدا رو به حرف گرفت که فراموش کرد اصلا برای چی وومدا اخرش که داشتن میرفتن پدرش اومد جلو با یه دقتی نگاا میکرد و ازم خداحافظی میکرد که تعجب کرده بودم فقط یاد حرف پدرم اوفتادم که میگفت زهرا لبخند بزن توی کلاس که نیستی خشک میشینی به بنده خداها نگاه میکنی منم از اول تا اخرش با یه لبخند نشسته بودم خلاصه مادرم نتایج رو اعلام کرد پسره خال کوبی داشت گردنش زنجیر بود و کار نداشت پدرش تامینش میکرد و مرد پایبندی نبود و نتیجه نهایی با پدرم بود پسره اهل زندگی نیست بدون پدرش هیچی نیست و جواب منفی است ختم جلسه تمام.

خلاصه پدرم یکجوری تصمیم گرفت که هیچ جای بحثی نذاشت و دیگه اجازه نداد بیان برای اشنایی بیشتر حالا امشب به مادرم میگم پدر نباید یکبار ازمن درست نظرم رو میپرسید شاید من خوسم اومده بود میگه تو خودتم نخواستی میگم مادر من نباید یکم ناز کنم خلاصه خانواده من همینن همیشه همینطوری به نتیجه میرسن حالا هر چقدر من بگم الان پول پسر حرف اول رو مبزنه پدرم یه چیز دیگه میگه خلاصه اوضاع خوبی نیست من میگم از پسره زیاد خوشم نیومد ولی واقعا بد نبود .

 


کفش خریدم نیت کردم و خریدم نیت روزهای خوب زندگی خوب راه های خوب دانشگاه خوب .

پشت تلفن میگوید من تاییدش کردم خواهرم میخند میگوید خدا کند کار این یکی به طلاق نکشد.

معجزه یعنی امروز که دکتر بگوید حالش خوب می شود نیازز به دوباره بستری شدن نیست.

پدرم صدا میزند بلند زهرا اسنپ رسید سریع کفش هایم را میپوشم میگویم پدر اینجا تهرانه شهرخورمان نیست که اینجا نباید را صدای بلند کسی را صدا بزنی با عجله سوار می شوم یادم می افتد موبایلم را جا گذاشته ام به راننده میگویم می دوم همسایه می آید بیرون سه سال است میشناسمش از زمانی که درگیر کارهای خواهرم بودم و مدام در رفت و آمد یکبار با گیتارش آمد آدم تازه دی نبود کسی را میشناختم درست با چهره و گیتار او ولی وقتی نزدیک شد فهمیدم او نیست انگار در خاطرش ماند هربار که راهمان می رسید به این خانه می امد توی کوچه می ایستاد  گاهی کنار ماشین گاهی روبه روی ماشین یکبار در سرمایه زمستان کنار ماشین قدم میزد با اخم به او نگاه کردم با تعجب کمی به ما نگاه کرد رفت داخل در را کوبید به هم شاید ماهم برای او غریبه آشنایی هستیم شاید در ما دنبال چیزی میگردد که سالهای در پیچ زندگی گمش کرده نمی دانم .

سوت و سکوت و ناامیدی در برابر سبزی روسریم مثل فصل خزان بود احساس میکردم این خانه نفرین شد خنده ما زندگی و شادی ما با مثل بارانیست در فصل خزان بعدش هیچ سبزی نخواهد بود .

بعدش می اید لبخند میزند و می گوید سلام این جوار خداحافظی نیست.

ادامه مطلب


یکسری چیزها اشتباه محض است و هربار تو دیوانه تر میشوی برای انجام دوباره اش وهر بار صدهابار خودت را کنترل میکنی لعن میگنی نفرین میکنی و باز دلت میخواهد ببینی در هوای بودنش باشی و بگذاری دنیایت با خیالش خوش باشد مثل آب ارام بگیری پاک شوی و نفس هایت عمیق شوند و بعدها باز بنشینی این سر دنیا و با تصورش حالت خوب شود لبخند بزنی و به خدا بگویی میخواهمش حتی اگر تمام زندگیم را نابود کند اصلا مگر همین عشق نیست همین عشق است. 

سر نمازم مدام شعر حافظ تکرار میشود انقدر تکرار می شود که گم میشوم رها میشوم دعا میشوم دنیا نور میشود ملکوت میخندد و من خاک میشوم. 


چندسال پیش وقتی پدرم گفت عموت غوغا کرده که این کار نباید انجام بشه برای اولین بار با پدرم جدی صحبت کردم گفتم این کار انجام نمی شه ولی چیزی که عموهم میخواد اتفاق نمی یوفته چون من نمی خوام نمی خوام در موردش حرفی بزنید چون من این کار رو نمی کنم امشب وقتی آب میومد روی سرم این معما حل شد حل شد چرا آدمی که اینقدر بیرون گود ایستاده اینقدر ساکت و گاهی کمی جرآت میکنه و جلو میاد چطور میتونه منو درگیر کنه تمام این چندسال کنار ایستاده بود و نگاا میکرد و تنها بازیگر این صحنه من بودم گاهی جلو می آمد حرفی میزد نقشی میخواست و باز من بودم که او را حذف میکردم امشب پدرم پررنگش کرد گفت دو سال هنوز وقت هست و من برای اولین بار فهمیدم کسی که بیرون گود می ایستد لبخند میزند و نگاه میکند گاهی پررنگ ترین نقش را دارد و من فقط بازیگرم اوست که در جایگاه قدرت است و همان او نمی داند اگر با بزرگ این خانواده هم دست هم باشد من همانم که تمام مرزها را شکسته ام مرز خواستن او هم خواهم شکست .

پدرم یه چشمانم نگاه نکرد گفت انی نیست که میخواهم وقت داریم هنوز دوسال بهانه اوردم گفتم که این دوسال هم مثل این بیست و چهار سال چکار میکنید چرا خودتان تصمیم میگیرید ولی باز در برابر پدرم فقط می توان مهر سکوت زد و در لفافه حرفهایت بگویی که به نظرم کمی هم دیر شده و بگوید نه همان که گفتم .

دلم هوای شعر دارد تمام کتابهای نخوانده ام روی دوشم سنگینی میکند و من مدام حافظ می خوانم افشین یدللهی گوش میدهم و دلم بی هوا شاد میشود لبخند میزند جوانه میکند انگار امسال فصل سبز زندگیست.


هفته جالبی داشتم دوست پدرم شب عید قربان اومد خونمون خواستگاری برای پسرش حالا شرایط پسره چی بود فوق لیسانس حقوق هنوز شغل خاصی نداشت ماشین دویست شیش داشت یه خونه توی شهر خودشون داشت و یه خونه تهران که ایناهام پدرش به خاطر اینکه یک پسر داره زده بود به نامش و البته پدر ثروتمندی داشت خود پسره سفیدو بور بود قدبلند و از نظر ههیکلم خوب بود شب خواستگاری مادرم یک صندلی با داماد فاصله داشت و از اونجایی که پدرم سرگرم تعریف با دوستش رود مادرم تمام تمرکزش رو گذاشته رود روی پسره و مادرش و منم داشتم تابلوهای خونمون رو رصد میکردم یکی نمی گفت تو اینجا مثلا عروسی خواهرام که دوتاشون رفته بودن یه گوشه فیلم میدیدن و منم هر چند بار زکبار که مادر داماد میگبت اصل دختر پسرن که همو بپسندند یک گگاه به پسره می انداختم میدیدم اونی نیست که میخوام روباره سرگرم درو دیوار میشدم مادر پدرمم یاد شب خواستگاری خودشون افتاده بودن تمام مراسم رو تعریب کردند هر دوشون عاشی اینن کا یکی باشه این چززا رو نشنیده باشه بل عشق بشیتت براش بگن اینقدرم قشنگ تعریف میکنند که مخاطب جذب میشه خلاصه پدرم اینقدر پدر این بنده خدا رو به حرف گرفت که فراموش کرد اصلا برای چی وومدا اخرش که داشتن میرفتن پدرش اومد جلو با یه دقتی نگاا میکرد و ازم خداحافظی میکرد که تعجب کرده بودم فقط یاد حرف پدرم اوفتادم که میگفت زهرا لبخند بزن توی کلاس که نیستی خشک میشینی به بنده خداها نگاه میکنی منم از اول تا اخرش با یه لبخند نشسته بودم خلاصه مادرم نتایج رو اعلام کرد پسره خال کوبی داشت گردنش زنجیر بود و کار نداشت پدرش تامینش میکرد و مرد پایبندی نبود و نتیجه نهایی با پدرم بود پسره اهل زندگی نیست بدون پدرش هیچی نیست و جواب منفی است ختم جلسه تمام.

خلاصه پدرم یکجوری تصمیم گرفت که هیچ جای بحثی نذاشت و دیگه اجازه نداد بیان برای اشنایی بیشتر حالا امشب به مادرم میگم پدر نباید یکبار ازمن درست نظرم رو میپرسید شاید من خوسم اومده بود میگه تو خودتم نخواستی میگم مادر من نباید یکم ناز کنم خلاصه خانواده من همینن همیشه همینطوری به نتیجه میرسن حالا هر چقدر من بگم الان پول پسر حرف اول رو مبزنه پدرم یه چیز دیگه میگه خلاصه اوضاع خوبی نیست من میگم از پسره زیاد خوشم نیومد ولی واقعا بد نبود .

 


بعضی تغییرات هرچند کوچک میتونه ادم رو خیلی تغییر بده مثل لبخند اگار انسان را زیر رو میکند وقتی لبخند میزنی جوان میشوی حالت خوب میشی مشکلات با تمام عظمتشان مات میشوند و به گوشه ای می روند‌‌.

نقطه ای از زندگی رو تجربه میکنم که چیزی رو عمیقا میخوام که برای بدست اوردنش من نمیتونم تلاشی بکنم و این بدترین جنبه قضیه است من یادگرفتم برای داشته هام بجنگم بعضی چیزها با تلاش و جنگ بدست نمیان.

همین خواستن باعث انفعالم شده میدونم چی میخوام ولی چاره ای ندارم جز صبر و از حرکت نایستادن هر روز بلند شدن و تلاش کردن برای چیزهایی که اهمیت درجه دو دارند ولی میتوان برای بدست اوردنشون تلاش کرد ولی بازهم تمام انرژیم را نمیگذارم دوم بودن خودش بزرگترین دلیل است.

امروز مدام زیر لب صلوات میفرستادم تا ارام بگیرم احترامی را که بیست و چهارسال نگه داشتم رو نشکنم و منتظر جوابی بودم که در سکوت پدرم بود اخر لب باز کرد و حرفش را زد قانعم کرد.

 


خواهرم توی دفترچه یادداشتش نوشته دو سال مریض بودم ولی از زندگی لذت بردم .

تمام مدتی که بیمار بود علاوه بر دوره های درمانش برای بهبود تلاش میکردیم روحیه از دیت رفته یک دختر ۱۵ ساله رو برگردونیم هر چند روزهایی بود که مدام به مساورش میگفت از درد خسته شدم دوست دارم خودم رو بکشم این تمایل به مرگ اینقدر زیاد بود که ما مجبور بودیم دائم کنارش باشیم حتی داخل حمام بعد از دوسال وقتی این جمله رو توی دفترچه اش دیدم احساس کردم تلاشمون نتیجه داشته چیزی که میخواستیم داره اتفاق میوفته.


سال دوم دانشگاه توی خوابگاه با پریسا هم اتاق شدم یک رشته خوب تحصیل میکرد نفر اول ورودی رشتشون بود زبانش عالی بود به صورت حرفه ای شنا میکرد و مقام می آورد زیبا بود و خیلی سلامت و بهداشت براش مهم بود و همیشه با برنامه زندگی میکرد برای فرداش هرشب برنامه مینوشت خلاصه در لیست موفق ها اول صف بود فکر میکردم تمام راه هایی رو که ما باید بریم این تا تهش رفته توی تنها چیزی که من ازش جلو بودم تعداد کتابایی که خونده بودم و به قول خودش جسارتم بقیه چیزا من ته خط بودم  یکی از برنامه های مهمشم ازدواج توی سن بیست سالگی بعدشم بچه دار شدن بود توی سن بیست سالگی با یک اقای ثروتمند ازدواج کرد هفت ترمه تمام کرد رفت ارشد رو دانشگاه دولتی شهرشون قبول شد و عروسی گرفت و عکسش رو برامون فرستاد و من انقدر درگیر زندگی خودم بودم که دیگه ازش خبر نداشتم تا دیروز که بهم پیام داد کجا قبول شدم و چکار میکنم یک عکسم پرستاد از صورتش گفت تغییر نکردم دماغش رو عمل کرده بود ولی خودش انگار هزاربار زیر ماشین له شده بود اصلا حالم گرفته شد گفتم یه عکس دیگه بفرست فرستاد امروز از اون دختر مستقل انگار یک زن شکست خورده ساخته بودن مامان هم که دید گفت پریسا چرا اینطوری شده حالم بد شده بود دوست داشتم بگم تو دوست من میستی دوست من چشماش می درخشید موهاش از شدت بهم ریختگی توی هم گره نخورده بود صورتش اینطوری بهم ریخته نبود خودش هر دفعه به لباسای من ایراد میگرفت حالا پیام میده زهرا رفتم مثل لباس تو خریدم لباسی که من دوسال پیش گذاشتمش کنار اصلا دوست نداشتم بیشتر حرف بزنم به جایی رسیده بود که غبطه من رو میخورد و منی که فکر میکردم ده سال ازش عقبم عجیب بود و غم انگیز یک لحظه ترسیدم از هرچی ازدواج و تعهده ولی باز به اطرافم نگاه میکنم زوجای خوشبخت کم ندیدم نمی دونستم باید بهش چی بگم نمی دونستم.

 


وقتی مینویسن شب های بلند پاییز چه کتابی بخونیم فکر میکنم مگه شبا بلندن بعد می فهمم آره اگر غرق زندگی نباشز بلندن مثل همون شبایی که کنار مادربزرگم مینشستیم از همه جا حرف میزد از قدیم و جدید و من غرق شادی و کودکی بودم شب هایی که قلاب را به دستم میداد و میگفت بباف لیف بافتم تلاش میکردم شال ببافم و هیچوقت به شال نرسید همیشه یک جای کار درست نبود آن شب ها بلند بود ولی این شب ها غرقم غرق خودم و خانوادم پام رو گذاشتم تهران گفتم خودت در اولویتی در اولویت هستم ولی اولویت من با خانوادم فاصله زیادی نداره سه روز نصفی برای خودم سه روز و نصفی برای خانوادم جوانی من چطور داره میگذره یا پای درس و کتاب یا کنار خواهربیمارم و مادری که تمام روحیش رو از دست داده میرم میسازم برمیگردم و باز میسازم به مادرم میگم این چهار سال یکبار کافی شاپ نرفتم اصلا وقت نداشتم سه سال از این چهارسال یا توی بیمارستان بودم یا سر مزار تا یکسال پیش فکر میکردم چه روحیه ای از دست داده ام حالا میفهمم چه قدرتی بدست آورده ام امروز انقدر دویدم که وقتی کلاس زبانم تمام شد هشت شب بود من از ساعت یک ربع به هفت صبح از خانه بیرون زده بودم و حالا ده ساعت هم بیشتر بیرون بودم همه چیز زندگیم شده فشرده زبان فشرده کلاس دانشگاه فشرده دیروز هلیا میگفت زهرا کجا میری خونتون چه خبره مگه با خنده نگهم داشت دو دقیه بعد از همه خداحافظی کردم برگشتم میخواستم بگم خونه خبری نیست زندگی من غرق خبره.

تمام مدتی که می دوم فکر میکنم و احساسم درگیر است قبلا فقط فکرم درگیر بود حالا چیزی درگیر شده که گاهی نیرو می دهد و گاهی تمام انرژیم را میگیرد نمی دونم تا چه حد این حس درست است گاهی فکر میکنم چون غرق مشکلم نیاز به ناجی دارم بعد کمی که فکر میکنم میبینم کدام ناجی چرا او این همه آدم مگر میشود سه سال فکر کرد درگیر شد و حالا اسمش را گذاشت ناجی شب اربعین دوسال پیش اولین بار اسمش آمد همانجا همه چیز عوض شد شد آرزوی محال سال بعد اربعین خواهرم بیمارم بودمادرش آش نذری آورد و امسال فاصله ام با او به اندازه یک دیوار است و هنوز برایم آرزوی محال است تنها چیزی که میدانم پاک نگه داشتن احساسم است پاک نگه داشتن خودم اگر وصلی بود و شد که خدا رو شکر و اگر نبود شرمنده خودم و خدای خودم نیستم .


زندگی کردن بزرگترین شجاعت یک انسان است گاهی تحت فشاریم شب هایی رو میگذرونیم که هیچ وقت دیگه این حال را تجربه نکرده ایم و تسلیم وسکوت گاهی تنها کاریه که میتونیم انجام بدیم .

وقتی آنجا دلم برای خانه پر میکشد وقتی اینجام دلم برای آنجا اسیر شدن آزادی ان هم خودخواسته عجیب ترین مشکل یک زندگیست .

روزهایی هست که ناخواسته قلبت میزند روزهایی که با تمام وجود تلاش میکنی ضربانش را قطع کنی کار کنی درس بخونی و خودت را غرق زندگی کنی و وقتی چشم باز کنی ببینی دقیقا در نزدیک ترین نقطه جهان به او ایستاده ای تو ناخودآگاه در مسیر او رفتی در مسیر او زندگی کرده ای و حالا نزدیکی ولی به اندازه تمام احساست دور و ناتوانی برای از بین بردن تمام این فاصله ها و تنها کارت سپردن زندگی به همان خداییست که ضربان قلبت را شنید.

بقیه بیرون گود ایستادند به جز مادرم و پدرم که زندگیم را خط به خط میدانند و خودم تمام این خط ها را زندگی میکنم و حس میکنم در عجیب ترین نقطه زندگیم هستم در کنار خط خطی ها و او.


امروز فقط استراحت کردم و کاملا به خودم حق میدادم انقدر شرایط سختی رو تحمل میکنم که وقتی میام خونه فقط دوست دارم بخوابم می آیم به شهر خود و شهریار خود میشم .

سر کلاس یازده نفر هستیم یه پسره هست که قبلا رشتش یه چیز دیگه بوده و این آدم به حدی بد اخلاقه که ترجیح میدی بمیری نبینیش همیشه با اخم میشینه سر کلاس سر یه کلاس روبه روش بودم سرم که بالا میومد اعصابم بهم میریخت باورتون نمیشه از اول تا اخر کلاس فقط جزوه نوشتم پریروز سر کلاس تنها بودم یک دفعه با صدای بلند در کلاس باز شد من پریدم از جام از ترسم نا خودآگاه گفتم سلام بعدش نشستم سرجام سرم رو بلند نکردم آدم دیوونه امسال هر کی به ما میرسه یه مشکلی داره والا . بعد امشب برای پسرعموم از این اعجوبه تعریف میکردم هرچند پسر عموم معتقده از من بداخلاق تر روی کره خاکی نیست.

یک چیزی ته قلبم هست احساسش میکنم و نمی تونم نادیدش بگیرم مدام روش فکر میکنم تحقیق میکنم ناخواسته شده یک هدف که بخش بزرگی از زندگیم رو مشغول کرده و حتی از شوقش حالم خوبه با تمام وجود دوست دارم بسازمش و با منطقم میدونم چقدر سختو ناممکنه.

 

 


یک هفته وحشتناک رو تهران گذروندم و هیچ چاره ای نداشتم به جز تحمل اگر این دوهفته که اونحا بودم ادامه داشته باشه از من هیچ چیز باقی نمی مونه دانشگاه بود مسیر طولانی بود و از همه بدتر همسایه هام که دیوونم کرده بودن ‌و جز سکوت و تحمل هیچ کاری ازم برنمی یومد هر چقدرم غر زدم من آدم اینجا موندن نیستم خانوادم اصلا براشون مهم نبود مدام هم تاکید بر این بود که این خونه تنها جایی که میتونی بمونی و من از الان استرس دارم و میترسم که دوباره قراره برگردم پدرم همراهم بود و اینطوری در عذاب بودم وای بر حال هفته بعد جهنم رو عینا میبینم بعضی وقتا فکر میکنم حالت تهوع میگیرم برادرم مدام تکرار میکنه برگرد همونجا دوسه روز بیشتر نیست هر چند جرئت ندارم تعریف کنم چکار میکنم برای مادرم میگم میگه زهرا شب و روز به فکرتم برات دعا میکنم زندگیت سروسامان بگیره راحت درس بخونی پدرم میگه اینا مستاجرن ماه دیگه بلند میشن و من میدونم که هیچ چاره ای ندارم جرئت انصراف دادن ندارم و زندگی توی اون خونه تحمل بالایی میخواد گاهی حس میکنم از این همه آزارشون بعضی روزا شرمنده میشن و باز نمی دونم مشکل کار کجاست .

دوتاشون مهندسن یکیشون وکیله ولی میگن تحصیلات ربطی به شعور نداره بخدا راست میگن دوشب اول برام غذا اوردن شبای بعد طوری اذیتم کردن زیرپوستی که نفسم درنمی یومد حاضر بودم جهنم برم اونجا نرم انگار همشون دست به یکی کرده بودن تا اینکه دیشب مهندس بزرگ دوباره غذا اورد منم تشکر کردم شرمندگی از قیافش می ریخت انقدر عصبی بودم که سریع در رو بستم غذا رو ریختم سطل و ظرفش رو شستم و هیچی هم جاش نذاشتم این تنها کاری بود که از دستم برمیومد یک موردش این بود میرفتم بیرو برمیگشتم کلید میزاشتن توی در نمی تونستم در رو باز کنم اولش فکر میکردم مشکل از منه که نمی تونم دررو باز کنم شب آخر فهمیدم کلید رو میزارن توی در خلاصه خسته شده بودم تصمیم گرفتم دوشب بیشتر نمونم یک روزم خونه مادر بزرگم و بعد برگردم .

نقل کردم مهندس بزرگ عروس میاره که یکسال زندگی میکنن بعد عروس خانم میره پشت سرش رو هم نگاه نمی کنه حالا احساس میکنم همون بلایی که سر اون بدبخت اوردن پشت چهار دیواری خونه سر من میارن فقط خوبیش اینه که تماس مستقیم باهاشون ندارم هفته بعد میخوام برم برای خوابگه اقدام کنم بوی خیر از این اوضاع نمیاد.


الان من یک مسافرم دارم برمیگردم تهران البته اینبار هم پدرم می رسونم فکر میکنم الان فقط یک نیرو وجود داره اونم نیروی هول دادنه بعد از اینکه قبول شدم ثبت نام کردم یکسری مشکلات مهم پیش اومد که گفتم نمی رم می رم انصراف میدم از اون لحظه دقیقا روز ۲۴ شهریور خانوادم با تمام قدرت داره هولم میده کارهام رو درست میکنن میبرن می یارن و مجبورم میکنن ادامه بدم و انگار الان مجبور نیستم دیگه باید این ارشد رو بگیرم و همچنان پدرم توی خونه خانم دکتر صدام میکنه وقتی میگه خانم دکتر یعنی ارشد پایان راهت نیست سرمایه نذاشتم که این بشی یه چیزی فراتر میخواد و من میدونم که میتونم فقط یکم خسته ام فضای دانشگاه رو دوست دارم درس رو دوست دارم ولی انگار تکراری شده همه چیز تکرار مکررات هرسال مهرماه درس دانشگاه تابستان استراحت و دوباره .

از یه طرف خونه ای که توی تهران زندگی میکنم بشدت توش معذبم همسایم یکی از دوستانه پدرمه که آدم دقیق و حساسیه حالا باید مدام مبادی آداب باشم درست برم بیام و البته باید تنها زندگیی کنم این از همه چیز مسخره  تره.


یه جایی از زندگی هست که میدونی نباید بزرگی سر راهت هست ولی تو با تمام وجود اون رو باید میبینی یا میخوای ببینی توی بهترین نقطه زندگی هستم جایی که همیشه میخواستم و الان نمی دونم جای درستی هستم یا نه.

کلی وسایل جمع کردم ببرم تهران از صبح کلی کار کردم سرم خیلی شلوغ بود مادرم دوباره اوضاعش بهم ریخته سرطان داییم پیشرفت کرده فقط تنها کاری که تونستم بکنم این بود که گفتم نباید جلوی سارا گریه کنی میدونی که تازه حالش داره خوب میشه بنده خدا از صبح هر کاری بگی کرده تا یادش بره چقدر ناراحته زندگی خیلی بی رحمه میبخشه و میگیره .

یک روز فکر میکردم اگر جای پسر داییم بودم پدرم بیمار بود و بهم نیاز داشت حاضر بودم تمام موقعیتم رو کنار بذارم و برگردم ایران هر روز که در این باره فکر میکردم سعی میکردم قضاوت نکنم تا اینکه خواهرم سه ماه مونده به کنکور بیماریش عود کرد خودم میدونستم چقدر قبول شدنم مهمه و توی زندگیم تاثیر داره و برعکسش چقدر همه چیز رو بهم میریزه یادمه از سالن مطالعه اومدم کتابام رو بستم کیفم رو برداشتم و برگشتم خونه همه چیز رو رها کردم همه چیز رو درس دانشگاه فقط برگشتم و سه روز بعد م اومدم تهران و بستری شد مادرم به خاطر شرایطی که داشت فقط یک هفته کنار خواهرم بود و من مجبور بودم شبانه روز کنارش باشم ساعتی برم دانشگاه و برگردم کتاب کنکورم رو بردارم برم ته سالن پیش پرستار درس بخونم گاهی دلشون میسوخت اتاق دکتر شیفت شب رو بهم میدادند تا اینکه از بیمارستان مرخص شد و من شبای فرودین چقدر دلم میخواست بیشتر زمان داشتم و جابه جا شدن کنکور مثل معجزه بود الان میفهمم اگر جای پسر داییم بودم برمیگشتم .

 


خواهرم میگه وقتی چیزی رو دوست دارم دو سه تا ازش میخرم تموم نشه کاش می شد از روی شماهاهم چتد تا گرفت میترسم تموم بشین .

همه چیز زندگی رو یه روال جالبی افتاده و من احساس میکنم یک چیز کمه همیشه ام کم بوده مثل یه حس که خیلی وقته دنبالشم و نمی تونم پیداش کنم 

جدیدا کتاب هام رفتن توی قفسه کتابای شعر اومدن جاشون حس مزکنم قوه احساسم تشنه است مدام شعر و شعر.

پارسال مدام صدای هماین شجریان توی اتاق میپیچید فقط یه دونه هم ازش داشتم اونم اهنگ کولی بود دلم انگار قرار میگرفت انگار نهایت حسی رو تجربه میکردم که اسمش رو بلد نیستم. میخوام این حس رو پیدا کنم انتهای تواضع نهایت رهایی.

 


هزار بار اسم انصراف اوردم عالم و آدم میگن نه هر چقدر سنگ می اندازم بر می دارند می گذارند یه گوشه فکر میکنم زندگی چقدر عجیب است چندسال پیش میگفتم میخواهم درس بخوانم همه میگفتند نه ولی خواندم امروز میگویم نمی خواهم درس بخوانم همه میگویند نه و اینبار انگار انها زور میشوند چند سال پیش اوج تنهایی را در تهران تجربه کردم و اقوام هیچ کدام سراغی نگرفتند هربار هم خانه پدر بزرگم بودند رفتاری دیدم که از آمدنم پشیمان شدم تا امسال که محتاج هیچ کدام نیستم توانایی مستقل بودن را دارم و هر کدام تلفن میزنند بیا اینجا و از عجایب روزگار دایی بزرگم است که سال ها او را ندیدم تماس گرفته زهرا بگو بیا خونه مادر چرا تنها زندگی کنه نگران هم نباشد ما وظایف مادر را خودمان انجام می دهیم و من این وسط وسطه وسطه میدانم و از عجایب روزگار هر لحظه شگفت زده می شوم و می ماند پسر همسایه که پسریست بشدت ثروتمند و بشدت دخترباز از او به اندازه مرگ میترسم تعادل ندارد گفتم پدرم میگوید خودت مرد باش من امیدم خانوادش هستند که اجازهدمی دهم بروی انجا تهران پر از گرگ است اینجا حداقل خانواده اش را می شناسم اینها هم بماند خودم هستم سر در گم.

دیروز گفتم یا الله میروم چادر فروشی که همیشه چادر میخرم اگر چادر مورد پسندم راداشت میخرم اگرنه با همان مانتو میگردم رفتم فروشنده گفت خانم برای محرم همه فروش رفتند چندتا بیشتر نمانده از مدلی که من میخواستم یکی مانده بود ان هم هم مورد پسند بود انگتر دوخته بودند نگه داشته بودند برای من .

آمدم خانه مادرم گفت زهرا مگر نگفتی ارشدم قبول شوم چادرم رو میگذارم توی طاقچه می روم چرا رفتی پول چادر دادی گفتم مادر شما من را با این پارچه بزرگ کردی از لحظه ای که یاد دارم چادر سرم بود دو روز نپوشیدم انگار خودم نبودم انگار روحم چیزی کم داشت .


دیروز به خانوادم زنگ زدم اینترنتی بلیط گیرم نیومده میرم فردا ترمینال جنوب اگر تونستم بلیط بگیرم میام وگرنه میمونم خانوادمم بشدت اصرار داشتن بیا منم صبح بیدار شدم ساعت ده رسیدم ترمینال تمام تعاونی های بلیط فروشی رو گشتم اصلا اتوبوس نداشتند برای شهرمون حتی مرکز استان منم یادم بود دوسه تا استان ماشیناشون از استانمون میگذره رفتم تعاونی که همیشه میرفتم گفتم آقا برای این سه تا شهرم بلیط ندارین یک دفعه یکی از پسرای بلیط فروش شهرمون از عقب گفت خانم شما که شهرت () برای چی میخوای بری اینجا منم دهنم باز مونده بود اینو کجا منو یادش خجالت کشیدم یکم خودم رو جمع کردم همشون نگاه میکردن ببینن چرا میخوام برم فلان شهر سرم رو انداختم پایین گفتم آخه آقا از مرکز شهرمون میگذرند بلیط گیرم نیومده دوباره همشون سرگرم شدن اومد اینطرف باجه گفت بیا شما خانم بردم پیش یه پسر ۲۷ و ۲۸ ساله چهرش اینقدر وحشتناک بود فقط امید من لباسای فرم ترمینالش بود گفت این کارت رو درست میکنه و رفت پسره گفت کجا میخوای بری تو دلم میگفتم من غلط بکنم جایی برم گفتم این استان گفت سه دقیقه برو بشبن بعد بیا من رفتم دو سه تا تعاونی دیگه گفتم من غلط میکنم بیام پیش تو گشتم باز گیرم نیومد دیدم نشد دوباره برگشتم پیشش گفت فلان استان نداره ول این شهر حرکت داره بلیطش اینقدره میری گفتم آره گفت برو باجه رفتم یکراست حساب کردم گفت برو پیش ماشین وایسا و رفت منم رفتم پیش اتو ببوس راننده گفت من دوتا جا دارم اونم رزو شدن من همینطور وایسادم دوتا دانشجو دیگه هم اومدن مال شهرمون بودن گفتم به من بلیط دادن گفتن وایسا اینجا اینم میگه این بلیط مال۱۲:۳۰ نه مال ۱۰ دختره گفت برو پسش بده با خطیا بریم گفتم من با خطی نمیام برمیگردم خونه تو همین گیر رو دار بودیم راننده گفت خانم من پرم ابمیوه و کیک رو هم برد بالا من بلیط رو دراوردم یکدفعه همون پسر وحشناکه از اتوبوس اومد پایین من اصلا ندیدم بره بالا گفت بلیطت رو بده برو ردیف سوم بنشین من تعجب کرده بودم راننده هم کنارش بود راننده فقط سه بار گفت جا ندارم رفتم بالا اینقدر گیج بودم که درستم تشکر نکردم رفتم بالا نشستم بعد یادم اومد نشکر نکردم رفتم دیدم رفته دهنم باز پونده بود من با مافیای ترمینال آشنا شده بودم خبر نداشتم من همیشه از این تعاونی بلیط میگرفتم این چهارسال ندیده بودمش هنوزم باورم نمیشه چطور رسیدم‌خونه خوبیش این شده بالاخره چهارسال رفت و آمد با یه تعاونی و آشنایی یه کاری کرد برام هر چند معجزه بود .

 


این شبا یجورین مثل همون شبان که خونه مادربزرگم جمع می شدیم اصلا شبای پاییز یه چیز دیگس اصلا یه جور خاصین اصلا هم ربطی به این نداره که فصل تولدمه اصلا .دیروز خواهرم گفت از آبان بدم میاد نحسه عصبانی شدم قشنگ ترین ماه سال آبانه فقط باید اهل معرفت باشی تا بفهمی.

امسال شباش از جمله شبایی که با ترس اضطراب نمی خوابم امسال سال خوبیه.

دلتنگم دلتنگ گوشه ای از قلبم که جا گذاشته ام بین چهاردیواری یک خانه و آمده ام دیروز حس مسافری را داشتم گه خانه اش اینجا نیست نمازم را شکسته خواندم بعد شب عقل آمد فریاد زد تو را چی شده بفهم از این احساس کور خارج شو دوباره نمازم کامل شد هرچند از هر شکسته ای شکسته تر بود مسافت شرعی دروغ است مسافت با قلب سنجیده میشود هر کجا قلبت آرام نبود انجا نمازت شکسته میشود مثل قلبت به منزل مقصود رسیدی کامل میخوانی با تمام وجودت .


میدونم فعلا زندگی خیلی خوبی ندارم مجبورم تنها زندگی کنم مجبورم جایی زندگی کنم که حس خوبی ندارم مجبورم هر هفته در رفت و آمد باشم مجبورم خیلی چیزهای دیگه رو تحمل کنم ولی چیزی که هست اینه خیلی چیزا اجبارن و تحملشون سخته ولی چیزای خوبی که دارم کم نیستن کوچک هم نیستن جایگاهی که الان دارم هیچکدام از نوه های این خانواده نداشته و رو به روم کلی آدم هست امروز یکیشون رو دیدم تمام ضعف هام رو گذاشتم توی اتاق و اومدم بیرون تمام مدت لبخند زدم و با اعتماد به نفس بهش نگاه کردم بعدش حس خوبی داشتم غرور نبود خودم بودم خود واقعیم همین آدم با تفاوت اینکه اینبار فقط سعی کرد خوبی های خودش رو بزاره روی میز الان حالم خوبه که دردام رو گذاشتم گوشه قلبم و با تمام حس های خوبم با همین آدما رو به رو شدم.

عزیز خدا بیامرزم مدام میگفت دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور این رو خورم در طی زندگیم دیدم و چشیدم .

من الان هستم با تمام وجودم ممکنه فردا نباشم ممکنه این آدم دیگه نباشم که میدونم نیستم .


بعضی وقتا آرزوهامون محقق میشن و بعد میفهمی اون لحظه که آرزو کردی فقط جنبه خوب قضیه رو دیدی جنبه بدش بعدا خودش رو نشون میده و اونموقع باید قوی باشی و ادامه بدی امروز مدام با خودم میگفتم زهرا بیا برو خونه چکاریه خودت زبان میخونی بیای این همه راه از شرق به شمال که چی بشه مجبور باشی بری خونه مادر بزرگت بعد دوباره مجبور بشی آدمایی رو تحمل کنی که دوست نداری بیا برو خونتون راحت بشین پای کتابات تا اینجاش رو که خودت اومدی بقیش رو هم ادامه بده ولی اون نفس خبیث گفت پاشو برو خودت خواستی یک روز آرزوم بود یه موقعیتی پیش بیاد بتونم بدون درگیری بیام این موسسه حالا که شده فهمیدم چقدر درگیریاش زیادن!

از طرف دیگه امروز عینکم رو جا گذاشتم من بدون عینک یعنی هیچ.

و اینکه یک هدف مشخص کردم که تا چهل روز آینده باید بهش برسم و تمام تلاشم رو میکنم امیدوارم خیلی زیاد که انجام بشه تاریخ تقریبی تحقق ۱۰ آذره.

کتاب کافکا در کرانه رو شروع کردم هدیه خواهرم بود من علاقه ای به نویسنده های ژاپن و چین ندارم اصلا از خودشون و فرهنگشون زیاد خوشم نمی یاد برای همین هیچ وقت دوست نداشتم این کتاب رو بگیرم یک روز خواهرم گفت یک کتاب خوب معرفی کن من بین تمام کتابایی که گفتم این رو هم گفتم خواهرمم فقط اگار همین رو شنید رفت گرفت و گفت برای هدیه به تو میخواستم خلاصه بعد از کلی پرتاب شدن به اینطرف جا کتابی به اونطرف بالاخره شروعش کردم.

 


دیشب خانم همسایه نذری آورد گفت زهرا خانم ظهر نبودید الان براتون آوردم فردا ناهار نیستم گفتم بذاری برای ناهارت منم تشکر کردم گل های زعفرانی که مادرم گذاشته بود رو بهشون دادم و توضیح دادم این گل اصلا دور ریز ندارد از همه چیزش باید استفاده کنید و چطور استفاده کنید .

بعد امروز به طور کاملا ناگهانی یک چیزی اومد توی مغزم که چندساله مدام بهش فکر میکنم و  تلاش میکنم حتی راه های مختلف رو هم رفتم که درست بشه ولی نشده و الان حدود چهار ساله درگیرم امروز فکر کردم خوب چکار کنم حالا چکار کنم ولی نمی دونم باید چکار کنم هزار بار تصمیم گرفتم رهاش کنم برم سراغ یک کاره دیگه یه برنامه دیگه ولی وقتی رهاش میکنم باز برمیگردم همه زندگیم جلو میره و این یک قسمت میماند و من مدام درگیرم از خدا پرسیدم چرا کاری به این سادگی اینقدر کش میاد اینقدر عجیب به هم میپیجد اینقدر میچرخد و نمی شود امروز برای اولین بار احساس عجز کردم احساس کردم دیگه توان دویدن در این مسیر را ندارم دیگر امید هم ندارم .

امروز یکی از بچه ها گفت ممکنه برای دکترا از ایران بری دوست داشتم فریاد بزنم بگم دست از سرم بردارید من از هرچیز فرار کردم اتفاق افتاد و بخشی از زندگیم هم شد همه چیز الان خوب است ولی به شکل پیچیده ای کسل کننده و اجباریه انگار تاوان پس میدهم کنار تمام خوب بودن ها بدانی درست نیست خوب نیست دیشب همه چیز را کنار گذاشتم گفتم بس است زهرا بس کن جزوه زبانم را آوردم شروع کردم به خواندن گاهی انگار چاره ای نیست.

 


اشتباه اشتباهه گناهم گناهه با حرف و بهانه ذاتش عوض نمی شه میدونم اشتباه میکنم گناه میکنم ولی یکجا امیدم به ببخشش خالقمه وگرنه میدونم گناهه میدونم اشتباهه.

امشب خبر نامزدی یکی از اقوام رو شنیدم خیلی خوشحال شدم وسط زندگیه روزمره خوبه خبر خوش بیاد فال خوش بیاد انگار نیاز داریم به تنوع.

یک پسر دایی دارم اطلاعات عمومیش عالی بود یه مدت رو اعصابم بود چرا راجب لیشتر چیزا اطلاع داشت امروز وقتی داشتم حرف میزدم دیدم منم شدم نیما دوم.

 


فردا مادرم قراره خانواده داییم رو دعوت کنه شبم سال فوت عمومه اونجا دعوتیم منم یه جزوه آمار مونده رو دستم که باید اون رو تمام کنم امروزم رفتم آرایشگاه خانم آرایشگر اسمش پدوانه خانمه چندساله میشناسمش توی کارش بینظره ولی امروز چنان خراب کرد هیچ کاریشم نمی شه کرد مادرم میگه مامان مداد بکش میگم مادر دارم میرم دانشگاه عروسی که نمیرم خلاصه خراب کرد .

اینجا هم هستم انگار نیستم تمام جسم اینجاست و تمام روحم یه جای دیگه در به دری بد دردیه .

توی یک کتاب خوندم آدم گاهی حسی رو تجربه میکنه که هیچ اسمی نمی تونه براش بزاره من هم دارم حسی رو تجربه میکنم که هیچ اسمی نداره شوقی بی حد بلاتکلیفی بی حد آرامش و تشویشی عجیب اینا همش میشه حس من.

این فیلم علاءالدین رو هم خواهر کوچیکم گرفته از سه روز پیش هفت بار دیدش خواهر عجیبی دارم.

یک چیز دیگه که درباره خودم فهمیدم اینه من همیشه اولویت زندگیم درس بود غذا بلد نبودم درست کنم از خونه داری سردر نمی آوردم تمام هنرم نمره بیست توی کارنامه بود دانشگاه که قبول شدم یک یا دو روز در هفته از خوابگاه میرفتم خونه پدربزرگم پیر بودن دلم میسوخت دست و پا شکسته یه چیزی سرهم میکردم از مادر بزرگم میپرسیدم اصلا یه چیزایی درست میکردم حس میکنم چقدر خوب بود که اون مرحله تمام شد بعد باز دلم میسوخت کارای خونه هم کمک مادربزرگم میکردم این کارا تمام دوره کارشناسی ادامه داشت باورتون نمیشه االان با چه سرعتی غذا درست میکنم خونه مرتب میکنم بعد الان داشتم فکر میکردم من اولویت اولم همیشه درس بود ولی کنارش خیلی چیزا رو یادگرفتم.

 


پ

شدم مثل این بچه ها که عروسکشون رو گرفتن از صبح انقدر غر زدم نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم نشده سرکلاس انقدر خفه بود حالم که دوست داشتم جزوه ام رو پرت کنم اصلا نمی تونستم بشینم هنوزم عصبانیم خیلی عصبانیم فردا میمومم خونه تا تکلیفم مشخص بشه نمی شه اینطوری زندگی کرد دوست دارم زنگ بزنم هرچی دلم میخواد بگم اصلا برم بزنمش گند زده به آرامشم گند زده به همه چیز حالا اینقدر حق به جانبه خیلیه پنجاه روزه دارم با همه میجنگم که اونجا نباشم روز شنبه پدرم میمونه خونه تا من رو برسونه ترمینال مطمئن باشه من رفتم اینجا هم هر روز یه برنامه جدید نمیشه فردا درستش میکنم.


همه چیز زیادی یه جور جدیدیه خوبی زندگی همینه غماش جدیدن شادیاش جدیدن همیشه یه برگ داره که هنوز رو نکرده هر وقت فکر میکنی خوب شد درست شد افتاد روی غلتک یکهو میبینی نه بابا از این خبرا هم نیست دیشب فکر میکردم سقف خونه داره میاد روی سرم کتابم رو دستم گرفتم تا تمرکزم رو بزارم کلمات وگرنه درو باز میکردم کتابم رو پرت میکردم توی صورتش مدام به خودم میگفتم تو ارزشت بیشتر از اینه که با یکی مثل این دیوانه دهن به دهن بشی (همش برای توجیه بی عرضگی خودم بود) تا زمانی که خوابیدم میترسیدم یک جایی از زندگی هستم که پدرم مجبورم می کند بمانم و ماندن خودش پر از تبعاتیست که فقط تو را به نماندن رفتن میرساند اگر جسارتش را داشتم انصراف میدادم اگر میدانستم چهار روز دیگر خودم را سرزنش نمیکنم دیگر ادامه نمی دادم یکجایی از زندگی هستم که هیچ کاری هیچ راهی هیچ میانبری نیست نه خودم با خودم کنار می آیم نه خانواده ام و نه همسایه هایم شدخ ام سرگردان و در این دایره حیران.


پله ها را دوید هنوز از ماشین پیاده نشده بودنر حرمت نگه داشت گذاشت خانواده رفتند تو آمد با صدای بلند گفت سلام حاج حسین چه شده از این طرف ها حاج حسین لبخند زد سلام خیری نیست جز زحمت ما دخترم هر سه ماه وقت دکتر دارد صدای بلندش شد پچ پچ و ماند نیم ساعت پشت هم حرف زد از در دیوار همسایه از هر چیز که حاجی را به حرف بکشد تا بهمد خبر دارد یا ندارد وقتی فهمید بی خبر است با خوشحالی خداحافظی کرد و رفت هنوز پله ها را بالا نرفته بود که صدایش کرد اضطراب وجودش را گرفت برگشت یک بسته شیرینی محلی تعارفش کرد نمی دانست این هدیه بابت کدام کار خوبش است پله ها را اینبار بالا رفت سردرگم فقط او پشت دیوار خانه میدانست پشت این هدیه چه چه دیوار بلمدی از سکوت است.


این روزها چیزی رو توی چهره خودم میبینم که چهار سال پیش توی چهره یک دختر دیدم دقیقا توی همون مکانی که من بودم و دقیقا کنار همون آدم ها همون یاس همون خستگی و همون سکوت احساس میکردی زیر این چهره زیبا حس تلخی از زندگی جاریه و من اون روز درک نمیکردم سگش رو میشست و من به حال زندگی خوبش غبطه میخوردم درحالی که خودم غرق تنهایی و غریبی تهران بودم و حالا میفهم که دردی رو تحمل میکرد از آدم هایی که بخش بزرگی از زندگیش بودن و نمی تونست دل بکند و برود دلخور بود و ناامید و جز سکوت و تحمل کاری نمی توانست بکند آخر هم شنیدم که رفت .

حالا من شده ام او دردی از خواستن گرفتار شدن ماندن و ریشه دادن گاهی میخواهم رها کنم و برگردم پدرم می آید دوبا ه میسازد امید میدهد پدرش می آید خدمت میکنم و میرود من میمانم باز با قلبم و احساسی که آنقدر قویست که تمام بدی ها را تمام سختی ها را تحمل میکند و میماند در حالی که میدانم در حقم ظلم میشود سعی میکنم جبران کنم ولی احساسم همراهم نیست او دلش گرم است و عقلم طغیلن میکند مدام در سرم تکرار میشود تو که آدم تحمل کردن این جور آدم ها و رفتارها نبودی چرا ماندی این هم یکیس مثل دیگران حتی گاهی کمتر روزها ساعت ها به عکش نگاه میکنم چیز برتری از دیگران ندارد ولی یک چیزی این وسط هست که بیتابش میشوم دوست دارم تمام فاصله هارا طی کنم تا برسم به همان خانه انگار متعلق به ان خانه هستم هیچ چیز درست نیست منطقم عقلم احساسم قوه تشخیصم همه قاطی شده اند بهم فقط میدانم مسیر درست همین درس است که عقلم و قلبم تاییدش میکنند بقیه چیزها را نمی دانم.


چندسال پیش دوران راهنمایی با یکی دوست شدم که از ساده بودنش خوشم می آمد این دوستی ادامه دار شد تا چندسال بعد دوران دبیرستان عاشق دوست برادرش شد یک حس دو طرفه اومدن خواستگاری مادرش گفت نه اون موقع هم پسره کار درست و حسابی نداشت یکسال بعد با یک پسر ثروتمند ازدواج کرد به حدی موقعیت پسره خوب بود که نمیفهمیدیم چطور باهم ازدواج کردن دو سه بار دوران عقد دیدمش مدام مینالید که زهرا ازدواج نکنیا دلیل حرفش رو نمی فهمیدم تا اینکه عروسیش شد دعوت شدم سال اول دانشگاهم بود به خاطرش برگشتم عروسیش توی باغ بود یکی از مجلل ترین عروسیای اون زمان  بیست روز بعد اومد قهر یک هفته بعد جهزیه اش رو آورد و دو ماه بعد طلاق گرفت و چند وقت بعد وقتی باهاش حرف زدم گفت زهرا پسره خیلی خوب بود ولی من دوسش نداشتم نمی تونستم تحمل کنم بیست روز توی خونش بودم ولی نمی ذاشتم طرفم بیاد ازش متنفر بودم حتی همسر دوم پسره هم اومد پیشش قبل از ازدواج گفت مشکل زندگیتون کجا بود صادقانه گفته بود پسره خیلی خوب بود مشکل من بودم که نمی خواستمش پنج سال گذشته و من میدونم که چقدر سالای سختی رو پشت سر گذاشته و امشب شنیدم که با رضا ازدواج کرده دقیقا باهمون کسی که بهش علاقه داشت احساس میکنم خدا بدجور هوای حس پاکش رو داشت و براش خوشحالم امیدوارم هر سختی همینقدر مایان خوبی داشته باشه.

 


سخت ترین و بهترین هفته زندگیم رو تجربه کردم آزارهای همسایه و حمایت دوستام و استادام و خواهرم باعث شد یکی از متناقض ترین هفته ها رو تجربه کنم .

یک روز دوست داشتم مثل خیلی از دوستام احساس نابی رو تجربه کنم که تجربه میکردن این روزها هفتاد درصد ایستادنم و جنگیدنم به خاطر حسیه که تجربه میکنم گاهی اندازه یک ابر زن قدرت میگیرم و گاهی ضعیف ترین موجود دنیا میشم تمام سختی ها را تحمل میکنم تا قلبم آروم بگیره عادت شریف زندگیمه تا سر حد مرگ مقاومت و بعد رها کردن و توکل.

 


۰آسمان خودش پر از حرف است نیازی به فال بدنیست حال روزگار منم مثل آسمان است همان اندازه پیچیده همان اندازه ناخوانا از درد خوابیده ام امشب قرار بود برگردیم ولی نشد انگار برف و باد و مه و آدم بدجور حال این مردم را خراب گرده اند زنگ آمد پیام آمد نیایید من هم با این حال بد امیدم به خانوادم بود که کنارم هستند حالا باید با اتوبوس بروم شبانه و نمی توانم که نروم تب کرده ام یخ کرده ام مادرم می آید می رود میگوید برویم دکتر میگویم نه میگوید چکار کنیم کجایت درد است نمی دانم این درد اسمش چیست هرچه است درد است گاهی درد حسادت گاهی  درد دوری و گاهی درد ترس خواهر میآید مدام رنگ رفته صورتم را به یادم می آورد هربار هم چای و نبات درست می کند فکر می کند دل آدم با این چیزها آرام میگیرد نمی داند در چه حالی هستم نمی داند چگونه این درد ریشه داده نمی داند شب ها از درد تب میکنم و روز از درد فریاد میزنم با خودم میگویم خدا بزرگ است قادر است آرام باش بعد دوباره آتش میگیرم مادرم میگوید تقصیر خودت است این جوشانده ها رو مریزی توی معده ات این میشود حالت هیچکس نمی داند.


امروز حالم بد بود خیلی بد بعد از اینکه درسم تمام شدرفتم بوفه یک خانم اومد طرفم گفت خانم چادرت خاکی شده بزار کمکت تمیزش کنم تعجب کردم بعد غذا گرفتیم رفتیم پشت یک میز نشستیم گفت چکار میکنی رشته ات چیه انگار فرشته بود آمده بود حرفاهایم را بشنود هدایتم کند و برود اسمش هم زهره بود از همسایه هایم گفتم از آزارشان از مسیر سخت رفت و آمدم چه در تهران چه تهران به شهر خودمان خلاصه تمام دردو دلم را گفتم کلی راهنمایی ام کرد و بعد گفت سه ترم است استقامت کن الان داشتم فکر میکردم دیدم همین جمله در قرآن خواندم صبر کن استقامت کن و توکل کن میدانم روزهای سخت شاید شادو شادتر بیایند و من هنوز از همسایه هایم میترسم تنم از بد بودنشان میلرزد ولی گاهی هیچ چاره ای نیست هیچ چاره ای دیشب گفتند با اتوبوس برو گفتم نمی رم کلاس های فردایم بماند فردا می روم به کلاس پس فردا برسم دوباره ساعت نه که شد دیدم همه جمع کردند برویم تهران خنده ام گرفت مثل این میماند تو هر روز از یک چیز فرار کنی و دوباره مجبورت کنند برگردی مثل اینکه چشمانت را ببندی بدوی اینقدر بدوی و فکر کنی چقدر دور شدی چشمانت را باز کنی و ببینی سرجایت هستی استادم میگفت تقدیر مهم است من میگویم خیلی مهم است اینقدر مهم است که من را میکشد میبرد می آورد مقاومتم را نمی بیند دستم را گرفته توی تمام کوچه های زندگی میکشد هر چقدر اشک میریزم باز دستم را میگیرد میبرد دادم التماسم مقاومتم هیچ چیز را نمی بیند امشب فکر کردم بیا و رها کن بسپار به سرنوشت بیا مثل آدم هرجا بردت برو ببین به کجا میرسی تو که اول و آخر باید بروی پس چاره ای نیست .


اینبار میخواهم زندگی کنم مقاومت جواب نمی دهد میخواهم هر جا کشیده شدم بروم و لبخند بزنم وقتی چاره همین است میمانم و زندگی میکنم از شنبه میترسم و مشتاقم ترکیب دو حس کاملا متضاد دو هفته توی اون خونه نبودم هم دلتنگم هم میترسم عجب زندگی عجیبی است .

این هفته باید مقاله بخونم بفهمم چطور باید شروع کنم هفته شلوغی دارم .

آهنگای گوشیم رو گذاشتم کنار از این آهنگ عروسی ها هست همونا که ریتم تند دارند و فقطم برای شب عروسی کاربرد دارن ریختم در شگفتم از تاثیری که ارشد روی سلیقم گذاشته دکترا فکر کنم برسم به رپ سلیقه ام داره پس رفت میکنه .

نمی دونم چرا چند وقته من مدام یاد شب اولی میوفتم که وسابلم رو جمع کردم رفتم توی اون خونه پدرم چشماش پر اشک بود و مدام هر کدام از وسایلم رو که از ماشین می آوردم به خودم میگفتم تو میتونی تومیتونی تمام وجودم پر از غم بود و ترس چقدر از تنهایی میترسیدم بعد فهمیدم تنهایی ترس ندارد آدما ترس دارن احساس آدم است که گاهی تا سر حد مرگ میتونه بترسونت و حالا همین احساست عجیب ترین چیز دنیا رو ازت میخواد و تو میفهمی فقط با قلبت داری زندگی میکنی نه با عقلت طغیان عقلت هم احساست خاموش میکند زندگی فقط بازی میکند با هر چیزی که داری احساست منطقت خانواده ات سلامتیت استعدادت و هرچه داری. 

پارسال چنان درگیر شده بودم که یک روز از یک نقطه تهران سر درآوردم که نمی دونستم چرا اونجام زندگی میتونی به راحتی همه چیز بهت ببخشه و به راحتی همه چیز را بگیرد.


وقتی میترسم قدرت اراده ام رو از دست میدم نمی تونم انتخاب کنم و نمی دونم چه کاری درسته مثل این میمونه وسطه یک گله گرگ باشی و هر لحظه منتظر حمله و این تجربه زخمی شدن رو یکبار دیگه هم دیده باشی  میدونم تصمیم امروزم روی سرنوشتم خیلی تاثیرگذاره برای همین نمی تونم تصمیم درست رو بگیرم گیج شدم و بشدت تنهام و احساس ناامنی میکنم توی ذهنم میاد که برم بپرسم باید چکار کنم و یکی توی مغزم بهم میگه میدونی باید چکار کنی انگار گذاشتنم لای منگنه انگار باید این مسیر طی بشه انگار قراره یک آدم تازه ازمن متولد بشه که خیلی جدیده انقدر جدید که هر لحظه از ساختن این آدم فرار میکنم شدم مثل نوزادی که باید به دنیا بیاد مقاومت میکنه درد میکشه و نمی خواد متولد بشه من همون شدم و میدونم اگر بازم مقاومت کنم خواهم مرد یک مرحله رو از دست میدم که مهمترین بخش زندگیمه و نمی دونم چی منتظرمه این خواستن و مقاومت درد داره خیلی زیاد هم درد داره.


مثل این میمونه یک خونه رو خراب کرده باشی حالا دوباره آجر به آجر بخوای بچینی هربار یک آجر میذاری با خودت بگی دیگه این خونه خونه میشه ؟و هنوز سردر گم باشی شک کنی و با یک تلنگر ادامه ندی مدام مراقب باشی دوباره این آجرهای ساخته شده فرو نریزن همه چیز در یک سکوته سکوتی عمیق و تو مدام با خودت در کلنجاری که بمونم یا برم همه چیز زیادی عجیبه زیادی جدیده و تو زیادی سردرگم دیشب با صدای آهنگ از خواب بیدار شدم همشون ساکتن و من گیج شدم و آهنگ همچنان برقرار از اول دلم نبود بمونم حالا دلم نیست برم و نمی دونم تهش چی میشی وقتی  احترامی نباشه خیلی سخت میشه موند یک چیزی از بین رفته یک چیز مهم سردر گمم. 


قبول میکنیم که بیماری مهمان خانه ما شده قبول میکنیم که این مهمان صاحب خانه هم شده ولی درد درد هیج وقت عادی نخواهد شد درد هیچوقت مهمان نخواهد شد دارم سعی میکنم یاد بگیرم وقتی خواهرم درد میکشد آرام باشم یاد میگیرم کنارش درس بخوانم درد که میکشد بخوابم میدانم اوج نامردیست ولی چاره چیست چکار میتوانی بکنی جز تسلیم شدن به چشمانش نگاه میکنم اشک می ریزد و تو فقط میتوانی نگاه کنی و هزار بار از تو فروبریزی از ناتوانی خودت سرش را میگیرد نگاهت می کند وتو میخندی که بفهمد مشکلش کوچک است دردش درد نیست که نفهمد چقدر ناامیدی چقدر بی پناهی چقدر نگرلن آینده ای نفهمد میگوید اگر یک روز پدر و مادر نباشند من به چه کسی پناه ببرم نگاهش میکنم به خدا ولی مگر کسی که درد میکشد خدا را هم میتواند پیدا کند نمی دانم خوالم نمی برد مدام در ذهنم تکرار میشود چرا و نمی دانم چرا دلم میخواهد دست پدرم را بگیرم ببرم یک گوشه بگویم نگفتی دعای پدر و مادر خیر است عاقبت بخیریست بیست سال دعایشان کجا رفت که حالا ما روز خوش نداریم چی شده که من در اوج جوانی موهایم سفید میشود خواهرم درد میکشد و من فکر میکنم چقدر پیر شدیم همگی 


احساس میکنم متعلق به هیچ جا نیستم امروز فهمیدم در هفته که شیش روزه من سه تا خوته عوض میکنم در سه جای مختلف زیر سقف خونه آدم های مختلف و متعلق به هیچ جا نیستم گاهی فکر میکنم چقدر سرگردانم چقدر تنهام و چقدر خسته ام انگار داری تاوان میدی تاوان زنده بودن بچه که بودم خونمون آرامش نداشت خونه همسایه بزرگ شدم و الان بزرگ شدم خونه آرامش داره ولی من جایی اونجا ندارم من هیچ جا نیستم بی ریشه ام باد که بیاد اولین کسی که با خودش میبره منم هربار تلاش میکنم بمونم و یه خونه بسازم همه چیز چنان درهم میپیچه که وقتی چشمات رو باز میکنی میبینی توی هاگیر و واگیر اولین کسی که محاکمه شده و تبعید شده تویی من خواسته و ناخواسته سرگردانم از جاهایی سر در میارم که نمی دونم چطور به اینجا رسیدم جاهایی هستم که متعلق به اونجا هم نیستم چیزایی رو تجربه میکنم که میترسونم گاهی اینقدر بالام که نمی دونم چرا اینجام و گاهی اینقدر پایینم که بازم نمی دونم چرا اینجام چندسال پیش توی بیمارستان یه دختری چنان از ته دل ناله میکرد و حرف میزد که فکر میکردم نهایت درد و زجر رو تجربه میکنه چند روز پیش صدام یه جوری بود که خودمم ترسیدم اگار دارن جونت رو میگیرن انگار دارن با زجر جونت رو میگیرن امروز فکر میکردم جایی توی این دنیا خواهد بود که آرامش بگیرم بعد فکر کردم سر راهم یک امامزاده هست برم بگم دعا کنم شاید خدا یه کاری برام کرد واقعا به مرگ راضیم 


همه چیز برمیگرده به یک تصمیم به یک حس که بعدش همه چیز تغییر خواهد کرد وقتی رها کردم و رفتم شنیدم همه چیز تمام شده وقتی برگشتم دیدم هیچ چیز تمام نشده تازه برای من شروع شده کاش توانش را داشتم باز رها کنم پدرم میگوید بیا میروم و روحم میماند انگار وزنه به پاهایم بسته اند من مانده ام غریب آقای سین آمده تمام تلاشش را میکند ولی انگار همه چیز یکجا دورتر از این زمان تمام شده انگار لاید رها شوم تا پرواز کنم بال هایم سنگین است دیشب چهار صبح بیدار شدم به خانه نگاه کردم به تنهایی ام و فکر کردم تاوان کدام کارم را پس میدهم آخر این ماندن تا کجا خواهد بود هر بار رها کردم سعی کردم خودم باشم در آسمان زندگی خودم پرواز کنم ولی اینبار دلم اسارت را خواست اینبار وقتی به دام افتادم مثل هربار برای رهایی تلاش نکردم حتی وقتی رهایم کردند باز ماندم در این قفس زیبا

مادرم گفت آقای سین مرد است خودت میدانی تا الان هرچه بازی کردی بس است اینبار درست تصمیم بگیر خودم هم میدانم امروز با تمام وجود تلاش کردم آدم باشم نشان دهم دلم جای دیگری بند است ولی ندید یا نخواست ببیند یکی نیست بگوید خودت هم نا بینایی بعد از کلاس دلم میخواهد بروم گوشه بوفه یکجای دور بنشینم و به زندگیم فکر کنم بعد به بکباره میبینم دنبال بچه ها کنار هم نشسته ایم صادق میگوید میخواهم ازدواج کنم میخندم میگویم اول امتحانت را پاس کن نیوفتی ازدواج پیشکش میخندد لپ تابش را باز میکند مقاله میخواند هلیا با دوست پسرش کنارهم مینشینند آقای سین می آزد مینشیند کنارم با تمام وجود نادیده اش میگیرم با فائزه حرف میزنم و تمام مدت صدای مادرم مثل ناقوس در سرم میپیچد و واقعیت را میبینم و در جدالم با واقعیت و آرزویم الان در سایت به یکباره دلم میخواهد رها کنم بروم هرچند هنوز قلبم ضربان میگیرد ولی دلم میخواهد آقای سین فکر کنم دلم میخواهد عادی باشم کاملا عادی فکر میکنم این حقم است بدون سختی یک نفر را بپذیرم و این یعنی پایان .


بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم

مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم

زان جا که فیض جام سعادت فروغ توست

بیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم

هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت

تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم

عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم

کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم

می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار

این موهبت رسید ز میراث فطرتم

من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش

در عشق دیدن تو هواخواه غربتم

دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف

ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم

دورم به صورت از در دولتسرای تو

لیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم

حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان

در این خیالم ار بدهد عمر مهلتم


دوتا فریاد پدرم به خاطر یک موضوع کاملا به من فهموند که کی هستم و چه وظیفه ای دارم عجیب بود ولی این چند روز منتظر یه تلنگر بودم انگار همین بود امشب خونه عموی بزرگم بودم هر لحظه احساس تعهد میکردم حس میکردم به خودم شخصیتم و خیلی چیزای دیگه متعهدم اصلا یکسری قانون توی ذهنم بود که مدام میومد جلوی چشمام فقط آخرش نمی دونم چی شد رفتم جلوی پسرعموی بزرگم گفتم آیا سیاوش چقدر ما رو مسخره کردید ببینید چه بلایی سرتون اومد خندید گفت شده دیگه زهرا خانم بعد فکر کردم چکار داشتی به بنده خدا ما آدما هممون مثل ققنوسیم با این تفاوت که ظرفیت متفاوت داریم هزار بار آتش میگیریم و از خاکسترمون متولد میشیم البته بعضیام کلا توی همون خاکستر میمونن من هر هفته هر مرحله در حال سوختن و متولد شدنم سخته عجیب سخته شب هایی که از ناامیدی حتی نمی تونم بخوابم ولی عجیب تر اینه که دوباره بلند میشم گاهی به توان پاهام شک میکنم سخت ترین شب زندگیم شبی بود که فهمیدم توی اون خونه باید تنها زندگی کنم یک مهمان ناخواسته با آدم های غریبه پدرم چشماش سرخ بود خودم مدام تکرار میکردم میتونی آروم باش تونستم سه ماه گذشته تونستم سخت بود ولی شد بعدش زهرایی تازه متولد شد ما آدما با مشکلات ظرفیتمون بالا میره بعضی وقتا فکر میکنم تا درک مرگ قراره ظرفیتمون اضافه بشه.


پارسال انگار همه چیز اجبار بود مجبور بودم به ادامه دادن مجبور بودم به کنکور دادن مجبور بودم به تلاش کردم جواب کنکور که آمد مثل کارشناسی کل حیاط را جیغ نکشیدم فریاد نزدم از خوشحالی تا خونه همسایه ندویدم فقط نشستم روی تخت کنار خواهرم گفتم ملیکا قبول شدم دانشگاه تهران بلند شد شاد شد گفت چرا خوشحال نیستی گفتم نمی دونم حس آدم دروغ نمی گه واقعا وضعیتم شادی نداشت ازمون سخت زندگی بود که همه چیز داشتی در اوج سختی خودش یک روز بودن بیشتر در آن خاته در همسایگی او بودن آرزویم بود الان همسایه هم هستیم آرزوم بود توی دانشگاه تهران قدم بزنم الان قدم هم میزنم ولی دلم آرام نیست آقای س امروز کنارم نشست معذب بودم لبتابش را گذاشت شروع کرد به کد زدن حاضر بودم همون لحظه برگردم خونه لبتابم رو بیارم ولی کنارم نشینه هر روز فکر میکنم چرا دارم ادامه میدم در جایی که هیچ آینده درستی نمی بینم ه روز فکر میکنم توی این شهر دارم چکار میکنم چرا کنار خانوادم نیستم چرا توی این شهر موندم امروز رسیدم به همون ایستگاهی که قبلا برای خوابگاه پیاده می شدم حس کردم چقدر بیزارم از این ایستگاه گاهی فکر میکنم چقدر خسته ام اگر همین علاقه رو هم نداشتم مطمئنا تا الان نابود شده بودم استادم گفت برای دکترا یکسال باید تحقیق کنید دست پربیاید من فکر میکنم من دیگه جون ندارم دیگه بسه.


شب قبلش صدای آهنگ کل پارکینگ رو برداشت عصبی بودم روز سخت تحقیقایی که ارائه دادم همشون سخت این آقای محترمم روی مغزم یورتمه میرفت اولش رفتم توی اتاق درومحکم کوبیدم بهم شنید بدتر کرد بعد فکر کردم برو بیرون ظرفا رو بشور بی محلش کن من ظرف شستم اونم آهنگ گذاشت شب بعدش به نشانه اعتراض رفتم خونه مادربزرگم روز بعدش یه دلم گفت برو خونه یه دلم میگفت برو خونه مادربزرگت آخرش فکر کردم تا کی میخوای فرار کنی برگرد خونه یکم کنار بیا از یه طرفم توی وجود آدما یه چیزی هست به اسم احساس که اصلا شعور نداره هر چقدرم این منطق با چکش میکوبه تو سرش کنار نمیاد خلاصه شب سینی غذا رو مادر محترمش آورد امروز صبح از سرکار اومد اهنگ گذاشت منم بیخیال رفتم در خونشدن ظرفا رو گذاشتم و اومدم اصلا باورش نمی شد باور نمی کرد اونم دختر سرسخت اینطوری با آرامش برخورد کنه بالاخره آدمیم وقتی یه چیزی هست چرا انکار چرا دعوا آقا هست یه حسی اومده تمام معاولات هر دومون رو بهم زده میشه چکارش کرد فقط میشه پذیرفت چهار ماهه در جنگیم تو آهنگ بزاری من درو بکوبم مادرت بیاد پادرمیانی پدرت بیاد سررسید بیاری که بعد بفهمم آرم محل کار تو روش خورده بعد من برگردم شهرمون مثل دیوونه ها ساعت شماری کنم که برگردم پیشت بعد بیام با دیوار یکیت کنم با دیوار یکیم کنی این چه وضعشه یکی از بیرون ببینه چی میگه هر چند پدر مادرمون خوب فهمیدن دردمون رو  خودمون نمی خوایم بفهمیم خدا توی علم خوب مغزی بهمون عطا کرده ولی توی فهم حس بدجوری میلنگیم از وقتی مهر شده انگار خدا مهر زده روی قلبم هیچ کس جز تو نیست نقطه شروع و پایان توی دانشگاه یکی بود دوران لیسانس هر دومون قوی بودیم میدونستم چه خبره روز آخر خیلی منطقی گفتم نه وقتی رفت هر کسی اومد خواستگاری نتونستم قبول کنم میدونستم توی همین دانشگاست وقتی قبول شدم مطمئن بودم اینبار قبولش میکنم ولی همه چیز قبل از تو بود تو تمام معادلانم رو بهم زدی .


مثل گیاه وقتی خشک میشه دیگه خشک شده تمام مراقبت های عالم رو به پاش بریزی فایده ای ندارد هفته پیش از ناچاری مجبور شدم زنگ بزنم به شخصی و ازش کمک بخوام خیلی بد جوابم رو داد تعجب کردم کمکی که من خواستم نه زیاد بود نه عجیب رسیدم خونه احساس کردم توی ذهن من اون آدم برای همیشه مرده نفرتی عجیب بهش پیدا کردم بعد فکر کردم بودن یا نبودنش روی این کره خاکی برام فرقی نمیکنه همینطور که برای اون همینطوره این دوسال اینقدر از دست رفتاراش عصبانی بودم و به خاطر احترامی که بینمون بود اینقدر تحمل کردم و خندیدم ولی اینجا اینبار حس کردم دیگه کافیه دیگه نمی خوام ببینمش دیگه زندگیش برام مهم نیست بودن  یا نبودنش مهم نیست امروز فهمیدم مشکل معده داره وضعیتش یکم خراب شده به اندازه سر سوزن برام مهم نبود فقط فکر کردم کاش دیگه نبینمش شاید بتونم ببخشمش شاید بتونم باهاش کنار بیام.


این چند روز احساس می کنم ظرفیتم پر شده پرشده از تحمل کردن فداکاری کردن صبر کردن خیلی چیزا اطرافم هست که میتونه اگر بهش فکر کنی خیلی مهم باشه ولی میفهمم که الان فقط گذروندن این زندگی مهم است فقط حل شدن دیروز  فیلم یک آهنربا رو دیدم که در فضای القایی قرارش دادن انقدر معلق و سرگردان موند تا سرخ شد داغ شد در نهایت ذوب شد و فرو ریخت نابود شد من در فضایی القایی قرار دارم در فضایی که بهش میگن عشق میگن ماندن در یک حس سردرگم و در نهایت یک حس بشدت خنثی .

با پدرم حرف میزنم تبعیض زیاد است خیلی زیاد بعد از اینکه داد و دعوا فایده ای نداشت سه ماه سکوت کردم امروز سر سفره سر هزینه یک چیز بحثمون شد به خواهرم گفتم میدونی هزینه این کار پول یکی از ماشینایی که زیرپای پسر عموی عزیزمونه مشکل اینه که من دخترم و بعد اومدم توی اتاق پدرم اومد گفت چرا این حرف رو میزنی من تو رو با هیچ پسری عوض نمی کنم که بازم این دروغه اینجا باید مرد باشی که آدم باشی خداروشکر پسرای این خانواده پنج تا بیشتر نیستن از چهار تا عمو و هر کدومشون هم ازدواج کردن شدن صاحب دختر پس هیچ فرقی بین ما که دختریم با این پسرا نیست اونا هم نتونستن اسم این خانواده رو حفظ کنن ولی با اینحال مهم نیست چقدر موفق باشی مهم اینه که پسر نیستی.

دوست ندارم سرد باشم یا حرفی بزنم که ناراحتشون کنم میفهمم چقدر در شرایط سختی قرارم دادن میفمم چقدر راحت ازم گذشتن همه اینها رو میفهمم خودشونم میدونن ولی داشتنشون برام مهمه میدونم زندگیم چقدر سخت میگذره چیا رو باید تحمل کنم ولی چاره ای نیست اینجا همین است فرزند یعنی پسر مخصوصا اگر پسر عموی بزرگ باشی دیگر همه چیز باب میلت میشود حیف که نه پسرم نه فرزند علی.

 


امروز حیاط دانشگاه شلوغ بود برف می آمد انقدر قشنگ بودکه هیچ وقت توی تصورمم نمی تونستم همچین تصویری رو خیال کنم .

وقتی دور میشم وقتی درست فکر میکنم خیلی منطقی تر به موضوع نگاه میکنم خیلی عمیق تر میفهمم ولی یک چیزی هست که با هیچ منطقی قابل توضیح نیست با هیچ منطقی قابل درک نیست همین گاهی بی قرارم می کند امروز سرجلسه امتحان کنار پنجره نشسته بودم برف می بارید درگیر سئوالات تحلیلی استاد میم بودم و با خودم عهد کرده بودم که با تمام وجودم تک تک سئوال ها رو جواب بدم و همه چیز رو بذارم پشت در ولی یک لحظه همه چیز رو فراموش کردم دلتنگی تمام عهدهای دنیا رو می شکند نمی فهمید مگر روزی دلتنگ شوید همه حالت میشود بستن چشمانت و نفس عمیق کشیدن  دوباره و دوباره تمرکز کردن امشب وسطای جزوه دلم رفت عجیبه عجیب انگار وسط تمام کتابهایم به رویایی قشنگ رسیدهام رویایی پر از رنج و پر از حس خواستن .

 


عصبیم خیلی زیاد ۲۴سالم شده و تازه یادم افتا ه خانوادم چقدر نبودن چقدر روزها و شب هایی که بهشون محتاج بودم نبودن و حالا انگار نبودنشان زیاد توی چشم است الان که درس هام سنگینن و احتیاج دارم مادرم خانوادم کنارم باشن هیچ کدامشان نیستن این دلخوری آنقدر زیاد است که حتی مکالمه ساده ما پر از حرف گله های کهنه است امشب مادرم زنگ زده زهرا رفتی خونه مادربزرگ این کار رو براش بکن همون پشت تلفن عصبانی شدم مادر نمی دونی فردا من چه امتحانی دارم همیشه همین بودی شما برای من چکار کردید دو روزه دارم التماس میکنم یکی باهام بیاد من امتحانلم سخته حداقل کنارم باشین حضور شما هفته دیگه فایده ای ندارد دست جمعی گفتن ما هفته دیگه میتونیم بیایم هفته دیگه میان به مادرم گفتم دبیرستان که بودم گذاشتی رفتی تنها بودم بعد برگشتی زمانی که ملیکا بهت احتیاج داشت حالا انگار میخوام بعد از این همه سال دغدغه هام رو باهاشون تقسیم کنیم ولی فکر کنم خیلی دیر شده خیلی دیر فقط دوست دارم دور باشم که بارشون روی دوشم نباشه من در دردسرهای خودم تنهام در دردسرهای اونها هم باید باشم .


همیشه توی ذهنم توی رویاهام میدیدم کع گیر میوفتم بین یکسری آدم بد و مجبور به زندگی میشم شاید خنده دار باشه ولی هربار توی ذهنم فکر میکردم چطور طاقت میارم انگار خودم رو به چالش میکشیدم حالا توی همان شرایطم با یک دعوا و داد و بیداد تصمیم بر این شد که برم یکجای دیگه این وسط یک بچه قبل از زمانی که باید متولد شد و تمام برنامه های من بهم ریخت حال خواهرم بهم ریخت همه چیز بهم ریخت باعث شده برگردم الان دیگه نمی ترسم نگران نیستم این بخشی از سرنوشتمه این بخشی از این زندگیه و قراره یاد بگیرم چطور میشه با آدمای این طوری زندگی کرد و موند.


شب هایی که میترسم امشب کنار خواهرم بودم حالش بد شد من دیوانه شدم زنگ زدم به مادرم اومدن خونه بدنشون میلرزید بعد گفتن حالش که خیلی بد نیست یکم که گذشت به خودم اومدم من ترسیدم چون همه چیز رو دوباره دارم از دست میدم خواهرم دوباره حالش داره بد میشه از ایمان دورم و احساس خیلی بدی به این فاصله دارم خواهر کوچکترم داره به سن بلوغ میرسه و نمی دونم باید باهاش چکار کنم پدر و مادرم هر روز دارن شکسته تر میشن و من نمی دونم چطور باید با همه چیز کنار بیام احساس میکنم سنم کمه برای همه چیز برای فهمیدن اینکه چطور باید با همه اینا کنار بیام توی ذهنم میگم به تو ربطی نداره برگرد درست رو ادامه بده بارت رو ببند و برو بعد دوباره میبینم من وسط این ماجرام من بین این خانواده ایستادم میخوام از چی فرار کنم.


وقتی درگیر چیزی می شوم که نمی توانم تغییرش دهم سر خودم را کلاه میگذارم با خودم معامله میکنم قانون وضع میکنم که اگر این کار را تا آخرش انجام دهی تقدیر روزگار و خدای بزرگت یاریت می کند که این اتفاق بیوفتد نتیجه قانون جدیدم یک دور دوره کردن کتاب گرامر زبانم است و خواندن سه هزار کلمه جدید .

نمی دونم چه اتفاقی میوفته ولی حسی که دارم قادر به هر کاری است انگار قدرتی عجیب گرفته ام انگار ایمان و امیدی جدید در قلبم پیدا شده تمام خانواده ام میدانند چه حالی دارم سکوت کرده اند نگاهم می کنند و من منتظر معجزه ام معجزه ای بزرگ .


هر روز پر از سرزنش به چشمانم نگاه میکنم هر روز هر لحظه غذا درست میکنم کتاب میخوانم راه میروم کنار دوستامم مدام توی ذهنم تکرار میشه زهرا تو که اینقدر احمق نبودی وقتی همون رگ واقع گرایم میاد سراغم از دست خودم دیوانه میشم من مستقل من رفتن و ساختن من رها کردن هر دلمشغولی را چه به ماند چه به اسیر شدن من را چه به این زندگی من تمام وجودم رفته من دیگر خودم نیستم من کس دیگری شدم اینقدر غریبه که گاهی میترسم همیشه دنبال این غریبه بودم پیدایش کردم در وجود آدمی که هربار با دیدن عکسش میپرسم در این آدم زهرا ؟این؟ندیدی بهتر از این ندیدی خوش چهره تر ندیدی ثروتمندتر ندیدی خواهان تر ؟ هیچ جوابی ندارم هیچ جوابی واقعیت را می بینم می بینم و هیچ جوابی ندارم جز اینکه قلبم من را میبرد من میمانم و دنیایی جدید برای او عجیبم منی که غرورم طغیان می کند منی که میمان میسازم با تمام کارهایش منی که هر لحظه دور می شوم بیقرار میشوم شب ها نمی توانم بخوابم و تمام روز اسمش مدام در ذهنم تکرار می شود مادرم میگوید زهرا چقدر مودب است تو چطور میگویی آزارت می دهد میگویم او سارق است همه چیزم را برده من مانده ام بی قلب مثل ساعتی شده ام که به او فقط دور خودش میچرخد مادر تو نمی دانی از زهرایت هیچ نمانده همین ادبش همین بودتش من را نابود کرد.


شب امتحان دکتر ص تمام وسایلم رو جمع کردم تمامشون رو احساس میکردم دیگه توی این خونه جایی ندارم تا به حال دوبار کل وسایلم رو جمع کردم و صدبار شک کردم ترسیدم و دنبال خوابگاه و خانه بودم با پدرم بحث کردم نمی توانم توی آن خانه زندگی کنم من فراتر از توانم با تمام اتفاقات و تردیدهایم جنگیده ام من نیرویی را در خودم حس میکردم که مدام من را به استقامت میخواند مدام مسگفت فردا بهتر میشود هر روز را با امیدی زندگی میکردم که از قلبم الهام میگرفت ماندم با بدترین اتفاقاتی که می شد کنار آمدم تا اینکه فهمیدم دقیقا چی میخوام در حالیکه اینبار راه برای رفتنم انقدر باز بود که تعجب کرده بودم ولی یک روز آمدم دوباره کل وسایلم را چیدم خانه را تمییز کردم برگشتم آمد توی پارکینگ آهنگ خواند خندیدم با تمام وجودم و حس کردم چقدر بودنش و بودنم خوب است امشب فهمیدم ما همان آدم های جا مانده از سفینه مان هستیم آدم هایی که گم شده بودند و حالا هر دو پیدا شدند من پنج ماه است که این پیدا شدن را باور ندارم و او از روز اول میدانست که پیدایم کرده حالا من بوده ام که همه چیز را خراب کرده ام حالا باید درست کنم او نهایت آرزوی من است و باید برسیم .


زندگی پر از معجزه است پر از اتفاقاتی که اگر هزار بار بهت بگن ممکنه اتفاق بیوفته باور نکنی و اتفاق بیوفته من عاشق شدم دل بستم و رها شدم بهترین روزها رو کنارش بودم روزهایی که وقتی فکر میکنم میبینم چقدر خوب بودن دلتنگم دلتنگ از همین لحظه ولی روزهایی هست در زندگی که باید پذیرفت و سکوت کرد می پذیرم همه چیز را.

هربار در زندگی احساس میکنم درگیر روزمرگی و تکرارم زندگی قدرت خودش رررو نشونم میده من امیدوارم به روزهای بهتر امیدوارم به روزهای بی تکرار تر.


می رقصم تو نمی دانی عشق تو چه شوری دارد نمی دانی ندیدنت چگونه از خود بیخودم میکند نمی دانی ذکر تمام نماز هایم با تو شروع می شود و با تو تمام می شود ایمان نمی دانی چه آتشی در وجودم است میرقصم میچرخم بلند میخوانم از حال میروم اذان که می دهند در هر سجده نمازم قلبم تو را میخواهد نمی دانی ربنا آتنا ها را با چه حالی میگویم تو نمی دانی برای من چه جایگاهی داری نمی دانی قرآن که بدست میگیرم قبل از بسم الله  خواستن تو بر زبانم جاری میشود ختمم با نام تو تمام میشود نمی دانی چه شوری دارد این زندگی با تو نمی دانی. 


امشب ملیکا رو مجبور کردم به کتابی که براش میخونم گوش بده سه بار به خاطر دقیقا دو صفحه بلند شد حرف زد من دوباره مجبورش کردم گوش بده گفتم آخرش ازت میپرسم بعد وقتی تمام شد چشماش رو باز کرد انگار یک دل سیر زده بودمش خسته شده بود از چششماش مشخص بود بعد که رفت با خودم گفتم آدم بودن اینقدر سخته زهرا نمیفهمی همه دنیا قرار نیست کتاب بخونن قرارم نیست مثل تو زندگی کنن.


میدونم از حضورم ناراضین میدونم که اصلا حالشون رو ندارم حال هر روز سروکله زدن گاهی دلت نمیخواد یه جایی باشی ولی دست تو نیست گاهی دلت نمی خواد یه کارایی بکنی ولی دست تو نیست گاهی بغض توی گلوت جا خوش کرده و حتی اجازه نداری بشکنیش چون دست تو نیست گاهی تمام دعاهایی که انجام میدی بی نتیجه است یا بدترین نتیجه رو داره همه این ها هست و تو مجبوری با روزمرگیت زندگی کنی امشب نگاه پدرم رو دیدم و با خودم گفتم مهم نیست حرفای مادرم رو شنزدم و گفتم مهم نیست میدونید گاهی هیچ کاری از دستت برنمیاد من اگر میتونستم هر کاری که میشد میکردم تا تو این وضعیت نباشم ولی دست من نیست انگار یک زندگیه اجباریه صبر و تحمل چه واژه های عجیبی و نزدیکی از فردا صبح که بیدار بشم میدونم آدم تازه ای هستم انگار ما آدما ققنوسیم هممون هر بار با آتش گرفتن دوباره بلند میشیم جون میگیرم وای به حال کسی که خاکستر بمونه وای به حال اون آدم.


 

تو مثل معجزه بودی چیزی فرای باورم چیزی فرای درکم چیزی فرای تمام استقلالم و محکم بودنم بیماری در وجودم قرار دادی اندازه کرونا نفس گیر دو هفته قرنطینه برای من شد سه هبته و هر روز درد بیشتری احساس کردم من درمان نشدم هیچ دارویی درمانم نکرد نه فشار درس ها نه دغدغه خانوادم نه دوری هیچ چیز من امشب از پا افتادم من امشب فهمیدم خیلی وقت است دیگر آن کوه فروریخته خیلی وقت است از من منی نمانده امروز رفتم توی حیاط شروع کردم تمرین زبان یکساعت زمان برد بعدش یکهو فرو ریختم من همان دختری نیستم که تابستان پارسال توی همین حیاط زبان میخواند به من چیزی اضافه شده که دیگر آن زهرا نیستم .این آدم برایم غریب است من سال گذشته رها بودم تمام درد ها را میکشیدم ولی آزاد بودم الان اسیرم پاهایم زنجیر است تو من را از من گرفتی امشب اندازه تمام دردهایم گریه کردم اندازه تمام روزهایی که محکم ایستادم عزیزانم را از دست دادم محکم ایستادم پشت در اتاق عمل محکم ایستادم و خواهرم را روی تخت بیمارستان پذیرایی کردم من محکم ایستادم چون پاهایم برای من بود الان تو ایستادن را از من گرفتی دردت جانکاه است تو نمی دانی من چه میکشم نمی دانی.


یکم دیگه تو شرایط کرونا زندگی کنم دیوانه میشم امروز انقدر با خودم حرف زدم که هیچ کس دبگه بهم کار نداشت مدام میخندیدیم دارم به امید خدا دیوانه میشم هر هفته دوبار وقت مشاوره دارم صحبت میکنم یکم رو به راه میشم یه شب تا صبح گریه میکنم یه شب دیگه میخندم مثل آدمی شدم که خیلی چیزا رو گم کرده امروز یه پسره خلبان تو اینستاحالم رو پرسیده بود خندم گرفت آخه به تو چه حال من اندر فراق چه حالی داره امروز دوست بابام ماشبنس رو زد توی حیاطمون ای دلم میخواست پنچرش کنم بسکه از دخترش بدم میاد دماغش رو یه جوری میگیره بالا انگار چه خبره حالا وضعشون خوبه پدرم هم هر روز با دوستاش جمع میشن به خوش گذرونی اگر مریض بشم تقصزر پدرمه .

مشاورم تمام تلاشش رو می کنه بهم بفهمونه احساسم اشتباهه علاقه نیست تا فردای روزی که حرف زدیم همه چیز درسته از فردا به بعد فراموش میکنم.


هر روز فکر میکنم فردا صبح رو چطور باید شروع کرد تفاوتش با روزای دیگه چیه درحالیکه اصلا نمی دونم فرق امروز یک اردیبهشت با دیروز چی بود دور تکرار مداوم چرخیدن مداوم.

دلتنگی و دوری اینجا زندگی کردن و صبوری چقدر دوره از زندگی من .


اینقدر فریاد زدم انقدر داد زدم انقدر از نفرتم گفتم که حالم خوب نیست پاهام یخ کردن حتی نمی تونم نماز بخونم خوابیدم و فکر میکنم هرهفته چه حالی دارم مشاورم میگه این مراحل درمانه و امروز فهمیدم ممکنه خرداد برگردیم دانشگاه احساس کردم حالم خوش نیست برگردم احساس کردم توانش رو ندارم الان تکذیب شد حالم دوباره برگشت یه چیزی بگم دلتنگ بودم ولی الان اینقدر حسای بد اومدن سراغم و حس تهی بودن دارم که نمی توتم بهش فکر کنم انگار کوبیدنم


هر لحظه زندگیم فکر میکنم شاید تو و وجودت خیلی خونسردتر و بیخیالتر باشد از چیزی که من هستم من این هفتاد روز سوختم هر روز سوختم و صبح فردا با امید بیدار شدم شده بودم ققنوس هر روز از خاکستر خودم پرنده ای جدید متولد می شد تو تمام فکر و احساسم را گرفته بودی کنارش درسهای سختم کنارش خانواده ام و زندگیم که همه نیاز به توجه داشت همه نیاز به ساختن داشت و من میسوختم و میساختم انگار تمام اشک های دنیا تلنبار شده بود در وجودم حوصله بیرون رفتن نداشتم حبس شده بودم غمت مثل ماده ای مذاب تمام روحم را میخورد خانواده ام فهمیده بودند که حال دلم خوب نیست کنار ایستاده بودن و نگاهم میکردن و من دوبار چنان زدم زیر گریه که چندین ساعت پشت هم اشک میرختم انگار قلبم دردت را به تمام اعضای بدنم میبرد و من هر لحظه میسوختم دوستت دارم انقدر زیاد که در باورم نمی گنجد دیشب برای اولین بار در یک مهمانی حاضر شدم یکی از اقوام با غرور آمد با تمام خودخواهی و خود بزرگ بینی نشست روبه رویم من عهد کرده بودم از اول تا آخر لبخند بزنم من مثل قبل نبودم آزاد و رها و سرکش که میخندید احساسات را نادیده میگرفت و اوج میگرفت او آمده بود نشت سرمیزم من میخندیدم حرف میزنم میوه میخوردم و نگاهش نمی کردم انگار فرسنگ ها فاصله افتاده بود از من قبل و من حال خودم میدانستم چشمانم چه غوغایی دارد او هم حرف میزد قدرتنمایی میکرد همه مردها برای جذب یک دختر قدرتمایی میکنند؟ اینبار دست پر آمده بود خبر نداشت آن دختر سرکش همان که با غرور نگاهش میکرد و از برنامه هایش میگفت و هر روز بیشتر از دیروز اوج میگرفت یکجایی گرفتار قفس شده خبرنداشت عقاب ها هم یک روز بالهایشان قدرتش را از دست می دهد وسط تمام حرفها یکباره تو قد کشیدی نفهمیدم چی شد به خودم که آمدم مات توت فرنگی سرمیز شده بودم سرم را بالا که آوردم نگاهی پر از سرزنش را دیدم که بی مقدمه بلند شد و رفت چند دقیقه توی حیاط قدم زد خواهرش گفت میخواهد برود الان که زود است و من فقط میدانستم معنی آن نگاه چیست عصبانی بودم از خودم بابت تو بابت آن نگاه او دنبال زهرای قبل بود و من موجود جدیدی بودم که چشمانم تو را فریاد میزد ایمان عشق یک بیماریست تمام روزهایی که فارق بودم و راه میرفتم احساس میکردم روحم چیزی کم دارد پیدایت کردم دارمت روحم مراست از تو ولی نمی دانی چه دردی میکشم نمی دانی دیشب در سوگ خودم پیچیدم ایمان تو من ۲۴ ساله را کشتی و انسان جدیدی بعد از آن متولد شد دیشب هزارچیز برای عرضه داشتم ولی تمام آدم های سرمیز تمامشان که از نوع همان زهرای قبل بودند فهمیدنن یک یار حذف شده دارند خودم هم فهمیدم.


دیروز توی انقلاب زهرا صدام کرد گفت کتاب میخوام گفتم حوصله ندارم برات بخونم فقط نگاه کن یه کتاب واسه تولد بگیریم ببریم ناراحت شد انگار لحنم خیلی تند و بی حوصله بود دستم که رفت روی کتاب درخشش سیم های فرانکی رو احساس کردم یک ساعت فقط نگاه کردم مغازه به مغازه پیرمرد کتاب فروش فهمیده بود با احترام نگاه میکرد توی مغازه کوچکش یک ساعت فقط کتاب ورق زدم مثل همیشه دنبال یک جمله بودم که پاگیرم کند پسر کتاب فروش درک نگاهش سخت نبود بعد کتاب ها رو که برداشتم نگاهش پر از خجالت بود خنده ام گرفت حالم چقدر مقدس بود انگار همان دختر ۱۹ ساله برگشته بود فقط با اندوهی بزرگ که رنگی تیره روی دنیایش کشیده بودند غباری از درد و رنج به مریم گفتم مدت زیادیست این حان را می کشم آدم ها دیر به درد از دست دادن عادت می کنند امروز یک دختری رو دیدم مانتو صورتی پوشیده بود پر از رنگ حال خوبش کل پاساژ رو گرفته بود دلم برای خودم سوخت برای روزهایی که از دست رفتند بدون اینکه تجربه کنم احساس خستگی تمام جانم رو گرفته امروز فکر کردم چون قرص دیروز رو از شلوغی و خستگی زیاد نخوردم حالم دگرگونه امروز دوتا خوردم ولی تاثیری نداشت هیچ قرصی درد درک واقعیت رو از بین نمی بره بابام دیروز زنگ زد دخترجان خواب دیدم هپعرق سرد جانم را گرفت تمام روز ترسیده بودم تازه کابوس پسر مو بلند کتابخانه را فراموش کرده بودم این جان کشش این همه تحمیل را نداره تا صبح کابوس کل روز استرس مشاورم میگفت هنوز فرصت جبران داری ۵ ما فرصت کمی نیست مدیر مدرسه گفت روزهای بیشتری کلاس بردار اولش مشتاق شدم بچه ها همه دنیایم را تغییر می دهند ولی بار زیادی بر دوش دارم دست دختری بیمار که با چشمانی پر اشتیاق به من نگاه می کند انگار من فرشته درمانش هستم و .

خودم با تمام مسئولیتم و خودم با تمام سوگواریم چگونه تو را به دست باد سپردم و خودم ماندم پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد.

عزیزم زهرا هست من باید مراقبش باشم این روزها تسلیمم خیلی بیشتر از همیشه امشب به خواست خدایمان ایمان می آورم و تو را به خودش میسپارم گفتم نگرانم نباش گفتی به ایمانت ایمان دارم ۲۵ سال نماز امروز امشب تازه جواب داد .


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها